دیشب خواب عجیبی دیدم..خوابی که لحظه لحظه ش در خاطرم مونده.
تو پاساژ بودم.سرمون خیلی شلوغ بود.من تنها تو واحد کوچیکه بودم و مشتری ها رو راه مینداختم. بطبع از بزرگه غافل شده بودم! کسی توش نبود! مامان کجا بود؟! نمیدونم !
استرس داشتم کسی اونجا نرفته باشه! رفتم بیرون که از دم در مغازه رو چک کنم ! دیدم یه سری آدم رفتن تو مغازه سفره پهن کردن و دارن غذا میخورن! جوش آوردم! نه میتونستم اونطرف رو ول کنم، نه میتونستم برم اونور که اونا رو از مغازه بندازم بیرون!
هرجور که شده رفتم اونور! درو باز کردم! بهشون توپیدم.
شما با اجازه ی کی در و باز کردید اومدید اینجا؟! چرا دارید غذا میخورید؟! بساطتون رو جمع کنید برید بیرون! زودتر! بیرون نمیرفتند! میگفتن اینجا مغازه ماست!
دنبال حراست دووییدم! کل پاساژ رو واسه پیدا کردن یه نیرو زیر پاگذاشتم! اما هیچکس نبود! هیچکس نبود که اونا رو از مغازه بندازه بیرون! گریه کردم! هق زدم اما هیچکس نبود! از پاساژ زدم بیرون! همه جا تاریک بود! من بودم که تا سپیده صبح دنبال یه نفر میگشتم که اونا رو از مغازه بیرون کنه ...
.
.
صبح که بیدار شدم خوابم رو برای مامان تعریف کردم! گفت میدونی منظورش چیه؟! گفتم آره! یه چیزایی حدس میزنم! شاید منظورش این فروشگاه کفش جدیدی که داره باز میشه باشه ..
اما نه...
سر سفره ی ناهار بودیم و با مهمون ها مشغول خوردن غذا که تلفن زنگ خورد.حاج آقا "ع " بود. صاحب پاساژ.مغازه بزرگه که تا مهر 95 باهاش قرارداد داریم رو فروخته.گفت که صاحب جدید تا عید مغازه ش رو میخواد...! واین همه ی تعبیر رؤیای دیشب من بود ...
مغازه ی ما، ازین ببعد متعلق به اوناست...