خدایا حکمتت رو شکر ..
یه زن و شوهر جوون پست ویترین وایساده بودن.
هرکدوم یه بچه بغلش بود.آقاهه یه دختر چهار پنج ساله، خانومه یه نوزاد دختر چهل روزه.
زیر چشمی مشغول آنالیزشون شدم که ببینم خریدارن یا نه.اومدن تو.واسه کوچیکه لباس خواستن.چند مدل نشونشون دادم.پرسیدم قیمتش چه حدودی باشه؟خانومه گفت هرچی کمتر بهتر!
فکر نمیکردم بخرن ولی انتخاب کرد یه سرهمی رو و پولشو حساب کرد.گفت برای اون دخترم یه چیز راحت میخوام.گفتم بالای سه سالمون یه فروشگاه دیگه س.میبرمتون اونجا.
گفت این دخترم 6 سالشه ولی اندازه 4 سال بهش میخوره.گفنم آره ریزه میره س.اصلا به اون یکی بچه که بغل باباش نشسته بود رو صندلی دقت نکرده بودم ! گفت این دخترم فلج مغزی ه..یه چیز راحت باشه. نمیتونه راه بره.
هنگ کردم.
خیلی سعی کردم به خودم مسلط باشم و نگاه یا حرفی یا حرکتی نکنم که پدر مادره ناراحت شن.گفتم مشکلی نیست.مدل ها زیاده.
تازه فهمیدم چرا آقاهه بچه رو بغل کرده ..
فلج مغزی ..نمیتونه راه بره ..نمیتونه حرف بزنه .. رفتیم اون واحد ..مدل ها رو نشونشون دادم..ایندفعه بچه رو نگاه کردم..حرکت میکرد ...اما انگار حرکاتش ارادی نبود ..فلج مغزی ..به پدرش نگاه کردم ..چقدر صبور بنظر میومد ..چقدر مرد بنظر میومد ..به مادرش ..
تو دلم گفتم احسنت به این زن و شوهر ...
چه خوب با همچین مشکلی کنار اومدن .چه خوب که جرات کردن دوباره یه بچه به دنیا بیارن..
سارافن ها رو نشونش دادم..
مامانش خیلی عادی گفت :اینا بدرد بچه ای میخوره که راه بره ..
بغض کردم ..
دلم برای بچه سوخت ..برای مامان باباش که خیلی قوی بودن ..
فلج مغزی ..
هیچ راهی برای خوب شدنش هست؟
اونا اومدن و رفتن و من هنوز نمیتونم بهشون فکر نکنم ..نمیتونم بخوابم ...
.
.
.
.
رو به غروب پیش خودم فکر می کنم
خوشبخت کودکی که به دنیا نیامده !!
.
.