از پشت ویترین توجهم را جلب کردند.زن خیلیییی کم سن و سال تر بود.اما مرد خیلی هم پیر نبود..یک پسر کوچک داشتند که در کالسکه خوابیده بود.مرد به داخل مغازه آمد.ایستادم و سلام کردم و خوش آمد گفتم ..مرد دست به سینه گذاشت و تعظیم کرد.. در دل گفتم چه مشتری مودبی ...!
ناگهان متوجه شدم زن از پشت شیشه ؛ با دست هایش با مرد حرف میزند..مرد به سختی و با لب های بدون صدایش پرسید چند است؟
پاسخش را دادم و گویی پاسخ را از لبهایم خواند..
زن هم وارد مغازه شد..پسر کوچک در هیاهوی بازار شب عید آرام خوابیده بود..شاهد صحبت دست هایشان بودم و پاسخگوی سوالات بی صدایشان. که از "این چند است"فراتر نرفت ...
میشود برای تنها نبودنشان خوشحال بود.برای همدرد و همفهم بودنشان.
برای روحیه و جنگیدنشان..
برای دنیای بدون صدایی که در آن تنها نبودند..
برای خانواده ی کوچکی که داشتند؛ میشود شادی کرد..
فقط ..کاش آینده ی پسرکوچکشان پر از کلمه و صدا و شادی باشد..