خدایا آخه این چه دانشگاهی بود که اولش بغض بود؛ وسطش اشک بود! آخرش درد و بدبختی و به لب رسیدن جون !!!
خوشحال بودم تموم شده رفته پی کارش! خوشحال بودم خاطره ای ازش نمونده که دلم براش تنگ شه!!
اما الان؛فهمیدم که نخیر!!! قرار نیست این دانشگاه کوفتی و خاطرات خوشش!!دست از سر ما ورداره !
همین کم مونده بود که داغ دوستاش رو ببینم..حالا اون دوتا خاطره ی خوش دورهمی بچه ها تو کلاس و حیاط و آنتراک ها و جشن فارغ التحصیلی مزخرف هم عین زهر مار شده.
ناراحتم...خیلی زیاد...دلم برای جوونیش؛ برای خونواده ش، برای مادرش و خواهراش میسوزه.
از سه شب پیش که عاطفه بهم گفت؛ وحشتناک رفتم تو شوک ...هنگ بودم، رفته بودم رو هوا.
یه بغض گنده راه گلومو بست.یه بغضی که هنوز نشکسته و جا خوش کرده تو گلوم..
باورم نمیشد..به همین سادگی ..فرشته رفته باشه..
حالا میفهمم فرصت باهم بودن ها چقدر کمه ..حالا ؛ تو این لحظه ها؛ عمیقتر میفهمم که چقدر باید قدر عزیزان رو دونست ...که چقدر زندگی کوتاهه....
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!