دست به سینه رو به پهنای دریا ایستاده بود و خیره به نقطه ای نامعلوم؛ در تاریکی شب به صدای امواج گوش میداد ..
دستی از پشت دور گردنش حلقه شده بود و سری بی مو بر شانه هایش بود... که از ته دلش زجه میزد و اشک می ریخت ..
در گوشش زمزمه میکرد و اشک میریخت ..
اما او ..همچنان بغضش را فرو میخورد و در برابر ریزش اشک مقاومت میکرد ..
گویی در اندیشه ی معجزه بود .. معجزه ای به بزرگی زندگی ...
با قلبی شکسته برایشان آرزوهای بزرگ کردم ..
به بزرگی آسمان پرستاره... به بزرگی دریا ..به بزرگی تمام جاده های ناتمام..به بزرگی همه ی هستی ..به بزرگی تمام روزهای ندیده ..به بزرگی تمام آرزوهای برآورده شده و نشده .. به بزرگی همه ی حسرت ها ..به بزرگی همه ی دقایق رفته ..به بزرگی تمام دقایق نیامده ..به بزرگی عشق و دوست داشتن ..به بزرگی محبت و عشق ورزیدن ..
و به بزرگی خالق قسم ... که این دنیای بزرگ... خیلی کوچک تر از چیزیست که ما فکرش را میکنیم ..
به بزرگی خالق قسم ..تو کاری بزرگ برایشان کن که تنها تویی که بزرگی ...