تو آسمانی و من آن تک درخت کهسارم ..
با همکلاسی دانشگاهم نشسته بودیم رو جدول و باهم حرف میزدیم .
یهو پرسید تو چطور انقدر قشنگ حجاب میگیری؟ همه ی خونواده تون محجبه ن؟
براش تعریف کردم انگیزه ی محجبه شدنم چی بوده و چه قصه ای داشته.
دلش کشید سمت مشهد و گفت دوم دبیرستان که بودم از طرف مدرسه برده بودنمون مشهد.اسفند ماه بود.ایام عزاداری صفر؛ شهادت حضرت رسول و امام رضا.همه ی اتاق های هتل پر بودند.برای همین ما رو بردن طبقه ی آخر هتل؛ که به عنوان سلف ازش استفاده میشد.تا اتاق ها خالی شه.تو خیابونای مشهد؛ مردم مثل رودخونه در جریان بودند و سمت حرم میرفتند.اون طبقه به سمت حرم پنجره داشت ...رفتم سمت پنجره.برای اولین بار گنبد طلای حرم رو ازونجا دیدم ..سرمو تکیه دادم به پنجره و شروع کردم به اشک ریختن...اشک میریختم و زیرلبم باهاش حرف میزدم...
به اینجا که رسید؛ خودم رو گوشه ی دیگه ی پنجره دیدم.باورم نمیشد برای بار دوم تو یه سال منو طلبیده باشه و اونجا باشم.صدای طبل و زنجیر همه جا رو پر کرده بود و مردم مثل رود سمت حرم روونه بودند..
سمت راستم یه دختری سرشو به پنجره تکیه داده بود و اشک میریخت و زیر لب زمزمه میکرد... با دیدن اشکهاش بغضم شدیدتر شد و اشکام راه خودشونو پیدا کردند..
گفتم اون هتلی که رفته بودی اسمش صحرا نبود؟! گفت چرا!
گفتم از طرف آموزش پروش فلان منطقه نرفته بودی؟! گفت چرا!!!!
گفتم سال 87-88 ؟!! گفت چرا!!!
گفتم تو اون اردو منم بودم...از یه مدرسه ی دیگه ... همه ی چیزایی که تعریف کردی رو خودم به چشم دیدم...
اون موقع که سرتو تکیه داده بودی به پنجره و داشتی گریه میکردی؛ من سمت چپ تو وایساده بودم و دلم پراز حرف بود و نگاهم پر از اشک و هرازگاهی نگاهت میکردم ...
با ناباوری بهم خیره شد و گفت نیلوفر...! اون موقع ما همدیگه رو نمیشناختیم!!چطور بعد این همه سال این جزییات یادت مونده؟!
باورم نمیشه ...
گفت میدونی؟؟!تو ازون کسایی هستی که آدم حس میکنه همیشه و همه جا هستی ...
حتی اگه واقعا نباشی..