سه کله پوک!
داشتم برای "ر" تعریف میکردم که این اواخر بخاطر نه ترمه شدم در دانشگاه، ازدواج و رفتن "پ"، جواب رد دادن به دایی "م" ؛ تحصیل و ازدواج سایر دوستان و بستگان؛ بیشتر از همیشه دوروبرم از "دوست" خالی بود.
به گمانم یکشنبه بود، که تنها در رستوران نزدیک دانشگاه نشسته بودم، سفارشم را داده بودم، و به روزهای خوب گذشته فکر میکردم.
همان روزهایی که با بچه ها دور یک میز نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم و میخندیدیم...
اما درحال تنها بودم و با حسرت به گروه چهار نفره ی دختران که کنارم بودند غبطه میخوردم...
.
.
.
شاید دوهفته هم از آن روز نگذشته باشد.اما ...
"پ" برگشت؛ تک تک دوستان دوستان صمیمی دبیرستان به دیدنم آمدند و قرار بیرون گذاشتند!
روابط در هاله ی ابهام من با "م"صاف شد!
و حتی ..میمی که بین ما سه نفر به خساست معروف بود، مارا مهمان بهترین رستوران ایتالیایی شهر کرد! :))
باز هم ما سه نفر، دوستان دوازده ساله، یاران
دبیرستانی؛ دور یک میز نشسته بودیم!
آن هم در شرایطی که امید چندانی به برگشت "پ" نداشتم ... و دوستی خودم با "م" را تمام شده میدیدم...
و خدایا..چه خوب بود که ما باز هم دور هم جمع شدیم ..
خدایا ..چه خوب که زندگی یهویی های خوب داشته باشد ..
چه خوب که در عین ناامیدی ، امید باشد ..
خدایا خوشبختی همه ی دوستانم را، هرجا که هستند ؛ از تو میخواهم..