اسفند
جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۳۵ ب.ظ
زن جوان،کنار خیابان نشسته بود.
روی چهارپایه ای کوچک.با چادری گره زده به کمر، صورتی از سیلی سرما سرخ، و چشمانی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود..
بساط اسفند جلویش پهن بود.یک کپه اسفند، به همراه چند بسته کوچک و بزرگ که دور آن کپه چیده شده بود ..
همه ی این ها را درعرض چند ثانیه دیدم.
از کنارش عبور کردم. پاهایم برای ادامه دادن راه سست شد.ایستادم.خواستم برگردم و خیری به او برسانم.. با خودم فکر کردم که در خانه اسفند داریم.و بعد بی آنکه به عقب برگردم، به سمت میلاد نور رفتم.
اما همه ی این چهار روز به یادش بودم و پشیمان ازینکه چرا بی معطلی یک بسته اسفند از او نخریدم ؟!
۹۴/۰۸/۱۵