درهم
ازون وقت هاست که دل و مغزم ، داره از شدت فکر و خیال متلاشی میشه اما نمیدونم چجوری باید حرفامو بنویسم یا به کی حرفامو بگم که حوصله ش سر نره یا خنده ش نگیره یا با خودش نه اووووف باز این دختر غر زد..!
میدونید ؛ احساس میکنم به طرز عجیبی بزرگ شدم. بزرگ شدن مشکلی نیست! اتفاقا خوشحالم ازینکه از هر نظر به بلوغ رسیدم! خوشحالم که پخته شدم ! خوشحالم خیلی چیزا دیگه واسم مهم نیست و نسبت به خیلی چیزایی که قبلا برام مهم بوده بی تفاوت شدم !
اما کاش فقط احساس بزرگ شدن میکردم ..!
من نه فقط احساس بزرگ شدن دارم؛ بلکه فکر میکنم پیر شدم! حس میکنم چیزی از جوونیم نفهمیدم! حس هدر رفتن عمر دارم ! حس بالا رفتن سن ! حس نرسیدن به یک سری حقوق طبیعی! حس میکنم که زیادی ساده به دنیا نگاه میکردم...
این حس از کجا سرچشمه میگیره؟ ! از مدرک بی ارزشی که چهار سال و نیم آزگار براش جون کندم !
از سوختن سالهای شونزده و هفده و هجده سالگی که سر غولی به نام کنکور دود شد رفت هوا!
از دیدن دخترای متولد 78/79 که بی نهایت بزرگ شدند و بی نهایت عقلشون میرسه و میدونم عمرشونو اینجوری تباه نمیکنند! بخدا این بچه ها دارند زندگی میکنند !
وقتی میبینم دخترای متولد 77/78 دسته جمعی پا میشند میرند کیش و برمیگردند؛ میگم ای دل غافل !!!! عععععععع!
وقتی دختر 76عی تو پروفایلش میزنه medical student حس میکنم کل عمرم به هدر رفته و تک تک آرزوهام آوار میشه رو سرم..
وقتی جلو آیینه وایمیسم موهامو شونه بزنم و بین شب سیاه موهام سه تا تار سفید بلند میبینم..
وقتی همسن و سال هات میان برای بچه شون سیسمونی میبرند..
وقتی گاه و بیگاه سروکله چند نفر پیدا میشه ولی هنوز اونی که باید باشه ، نیست...
وقتی یه نفر چشمتو میگیره و ..هههه..پس فردا با زن و بچه ش جلوت ویراژ میره ! میگم ای واااای دخترش پنج سالشه! حداقل شیش سال دیر چشمتو گرفت !
خب لامصب ها لاقل یه حلقه توی اون انگشت کوفتی بذارید که انقدر با اعصاب روان آدم بازی نکنید !
وقتی .....
الان این دلایل کم بود یا بازم براتون بگم؟
حس بزرگ شدن همراه با پیری مفرط دارم...اگه دارویی برای درمان این درد هست لطف کنید برام تجویز کنید که از شدت فکر و خیال دارم از دست میرم..