نمیشه
فکر نمیکنم هیچوقت دلم باهاش صاف شه ..
من باهاش روراست بودم؛ اون همه چیز منو میدونست ! ولی خودش ... بعد اون همه سال دوستی؛ در مورد اتفاق به اون مهمی؛هیچی بهم نگفت !
نه اولش رو، نه وسطش رو؛ نه حتی وقتی همو دیدن ! نه حتی درگیر و دار راضی کردن خونواده ش بود؛ هیچی نگفت !
با این حال ؛ در همه ی مراحل بعد از فهمیدن ناباورانه م ؛ باهاش بودم.تنها دوستی که جا نزد تو اون روزا و کنارش موند من بودم.سعی کردم دلایل منطقی و توجیهی بیارم.بهونه های واهیشو قبول کنم.پا به پاش برای خرید و تدارک مراسم عروسیش برم.رفتم !
ولی هیچوقت دلم باهاش صاف نشد.
اون اینو خوب میدونه ... فاصله گرفتن منو خوب میفهمه ... میدونه دیگه حرفام براش نیست؛ میدونه درست مثل خودش؛ روزی روزگاری اگه خدا بخواد؛ سر عقدم یا بعدش با خبر میشه !
میدونه دیگه نمیتونه حرفای دلمو بخونه.میدونم دلش برای نوشته هام تنگ میشه ولی آدرس اینجا رو بهش ندادم و نمیدم ...میدونه دیگه مثل اون نیلوفر سابق واسش نمیشم که از ته دل براش حرف بزنم ..اونی که هرروز حالش رو میپرسه نیستم.اونی که جزییات زندگیش برام مهم باشه نیستم !اونی که جزییات زندگیمو بهش بگم نیستم!
الان برام مهم نیست؛ اما نمیتونم دلمو باهاش صاف کنم ...یادم نمیره ..
هزارتا دلیل عام و خاص برای این کارش داشته باشه؛ من ...... نمی تونم !