چشمهای من ... در پی فردایی روشن ...
چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۷ ق.ظ
بهم گفت که تو گذشته ت رو میبینی؛ ولی جلوت رو نگاه نمیکنی ...
.
.
.
.
.
خدایا ..میسپرم دست خودت ..
میشه قشنگ باشه؟
به قشنگی هممممه ی وقتایی که حواست بهم هست ...همه ی وقتایی که نزدیکی .. همه ی وقتایی که میشنویم ...همه ی وقتایی که حست میکنم ...؟
خدایا نمیدونم باید بخوامش یا نه ...نمیدونم خیر و صلاح من چیه و کجاست ..
نمیدونم!
تو که خدای منی...تو که میدونی ...میشه یه دستی رو قلبم بکشی تا همیشه آروم و مطمئن باشه؟
تا همیشه راضی باشه به رضای تو؟ تا همیشه ...همیشه امید داشته باشه؟
تا قشنگی های زندگی رو ببینه و حسای خوب رو بفهمه؟
تا همیشه صاف باشه؟ ..
میترسم از روزی که دلم دل نباشه ...میترسم از روزی که خودم رو نشناسم ..که تورو گم کنم ...
همه ی احساس من .. قلب من ...
همه ی آرزوهای من ...به دست تو ...
الهی و ربی ... من لی غیرک ..
۹۵/۰۴/۰۲