فکر نمیکردم روزی، صورتی که نصفه از اسید سوخته باشد را از نزدیک ببینم.
نصف یک صورت سوخته با چشمی سفید.
.
.
.
البته که این زن عراقی بود.و با جراتی مثال زدنی، تمام روی خود را باز گذاشته بود.
و البته که من؛ چندشم نشد.
اما دردی استخوان سوز، در تمام وجودم پیچید..
.
.
.
چند ساعت بعد؛ یا چند ساعت قبل؛ مجددا زنی را دیدم با صورتی سوخته.جهان سومی؛ اما اینبار از نوع ایرانی.ازینکه دوباره امروز با چنین موردی مواجه شدم؛ خیلی متعجب شدم ..!
در دلم از خود پرسیدم:این هم آثار اسید است؟! یا اثر بخاری نفتی؟! شاید در بچگی در اثر غفلتی، شاید در بزرگی در اثر کینه ای؛ شاید هم بی هیچ دلیلی!
باید به او پول میدادم تا وسایلم رو بردارم؛ تمام تلاشم را کردم که صورتم خالی از حس باشد.
خالی از هر حسی مخصوصا ترحم...اما ؛ نمیدانم که چقدر موفق بودم.
.
.
این است قصه ی تلخ جهان سومی بودن.این است که هیچ کشوری برایمان دل نمیسوزاند.
این است که دیدن چنین صحنه هایی در چنین کشورهایی دور از انتظار نیست.
دقیقا از روز اول صفر، تا الان که سومین روزشه، کار من شده چلیک چلیک اشک ریختن !
عادت هرروز صدقه دادنم تو این ماه، نشده که انجام بشه.
حتی نتونستم برم بیرون تا یکم روحیه م عوض شه.منم و چهار دیواری اتاقم و دانشگاهی که نمیرم و اشکایی که هرازگاهی میاد و میره.
با کل اعضای خونه قهرم ! ناهارم نخوردم.اصلا میخوام انقدر غذا نخورم تا بمیرم !
پ ن:بعد نوشتن این پست رفتن غذامو خوردم :)) معجزه میکنه نوشتن ! :دی
یکی نیست به من بگوید:که چرا دنبال خاطراتت میگردی؟! خیلی دل خوشی از بعضی خاطره ها داری که باز به دنبالش میروی؟! آنقدر که باز از خودت دور شوی و پرت شوی در زمان دیگری و کل سیستم وجودی ات بهم بریزد؟!
رها کن خاطره ها را ..بگذار مدفون شده بمانند...دست خاطره را که بگیری زنده میشود و تمام قد جلویت می ایستد..آن گاه تویی و یک راه سد شده، پر از خاطرات زنده شده ..
انقدر حالم بده که دلم میخواد بین این جمعیت چند صد و شاید هزار نفره بزنم زیر گریه...بین این جمعیت چند صد و شاید هزار نفره تنهام!اما تنها کاری که میتونم انجام بدم جلوگیری از ریزش اشکام و نوشتن آهنگ های قدیمی رو ورق کاغذه.
دلم گرفته و کسی نیست که این گرفتگی رو برطرف کنه...دلم گرفته و جایی رو ندارم که بهش پناه ببرم برای گریه ..دلم گرفته و من تنهام و همه هستند و یکی نیست..
میدونی، بعضی از سوال ها هست که فقط یه زمان خاصی میشه پرسیدشون.
یعنی از وقتش که بگذره ؛ دیگه نمیتونی بپرسی چرا؟!
دیگه نمیتونی جواب اون چرا رو، از زبون طرفت بشنوی..
شاید برای همیشه..
نمیفهمم که چگونه در عرض دو سه روز انقدر کاش دما داشتیم.
سیستم گرمایشی اتاقم روشن است، دو عدد بلوز جذب که یکی بافت یکی تریکو است پوشیده ام
اما همچنان زیر پتو از سرما میلرزم...چشمام سیاهی میره یعنی از شدت خواااب
ازین
نامهربونی ها
دارم
از غصه
می می رم ..
رفیق روز تنهایی ..
یه روز
دستاتو
می گی رم...
چند شب هست که میخوام یه سری مکالمه رو بنویسم اما نمیشه ..
ش
ح
ن
پ
سکته
بیهوشی
بیمارستان
رفت
برگشت
شانس
حکمت
فلسفه
روانشناسی
فدا تکمیل میکنم ..ان شاءالله
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه می بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
خوندن این درس لعنتی که دو سال پیش افتادمش، سخته.
نه اینکه درس سختی باشه ! نه ..اتفاقا جزو آسون ترین تخصصی ها بوده !
خوندن حاشیه هایی که رو این جزوه نوشتم سخته.
زنده شدن خاطرات اون روزها جلوی چشمام سخته ..
باور اینکه دوسال گذشته باشه سخته ..
کاش زودتر تموم شه ..
تولدت مبارک عزیز دل خواهر ..
داداش کوچولوی مننننننننن ...مرد کوچک خونه ..یکی یدونه ♥♥♥
سلامت و موفق و خوشبخت و عاقبت بخیر باشی الهی ..
همچون دختری که تو هفته ی پیش رو؛ دوتا میان ترم داره؛ ولی یک کلمه هم نخوانده !! :|
خدا این ترم آخری رو به سلامت و دل خوش! به پایان برسونه ...
یکی از بهترین دوستات؛ از حرم امام رضا ( ع ) بهت زنگ بزنه و بگه سلام بده ..
بعدشم آرزو کنه که هرچی زودتر قسمت خودت شه..و با اینکارش از کیلومتر ها دورتر یک دنیا حس خوب بریزه تو دلت ..
.
.
.
میزان خوشحالی من رو "پ " ای که کنارم نشسته بود دید :) بعد صحبت با دوست جانم؛بغلش کردم و گفتم:از حرم بهم زنگ زده بود.از حرم..! .. :)
خوشحالی و ذوق شوق من؛ "پ" را هم خوشحال کرد..
.
.
خدایا جانم ؛دوست عزیزم را حاجت روا شده و به سلامت،به خانه برگردان ...
کسی هست که اینجارو ناشناس دنبال کنه؟!
یا همه 10 نفری که اینجا هستن گذری اومدند؟!
اعلام حضور کنید لطفا :)
داشتم برای "ر" تعریف میکردم که این اواخر بخاطر نه ترمه شدم در دانشگاه، ازدواج و رفتن "پ"، جواب رد دادن به دایی "م" ؛ تحصیل و ازدواج سایر دوستان و بستگان؛ بیشتر از همیشه دوروبرم از "دوست" خالی بود.
به گمانم یکشنبه بود، که تنها در رستوران نزدیک دانشگاه نشسته بودم، سفارشم را داده بودم، و به روزهای خوب گذشته فکر میکردم.
همان روزهایی که با بچه ها دور یک میز نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم و میخندیدیم...
اما درحال تنها بودم و با حسرت به گروه چهار نفره ی دختران که کنارم بودند غبطه میخوردم...
.
.
.
شاید دوهفته هم از آن روز نگذشته باشد.اما ...
"پ" برگشت؛ تک تک دوستان دوستان صمیمی دبیرستان به دیدنم آمدند و قرار بیرون گذاشتند!
روابط در هاله ی ابهام من با "م"صاف شد!
و حتی ..میمی که بین ما سه نفر به خساست معروف بود، مارا مهمان بهترین رستوران ایتالیایی شهر کرد! :))
باز هم ما سه نفر، دوستان دوازده ساله، یاران
دبیرستانی؛ دور یک میز نشسته بودیم!
آن هم در شرایطی که امید چندانی به برگشت "پ" نداشتم ... و دوستی خودم با "م" را تمام شده میدیدم...
و خدایا..چه خوب بود که ما باز هم دور هم جمع شدیم ..
خدایا ..چه خوب که زندگی یهویی های خوب داشته باشد ..
چه خوب که در عین ناامیدی ، امید باشد ..
خدایا خوشبختی همه ی دوستانم را، هرجا که هستند ؛ از تو میخواهم..
سرم داره میترکه
خسته م
امروز صبح تا شب بیرون بودم
فردا صبح تا شب کلاس دارم
صدای طبق و زنجیر تو سرم میپیچه
کلی فکر و خیال به ذهنم هجوم میاره
اتفاقا رو مرور میکنم
گاهی لبخند میزنم
گاهی چشمام اشکی میشه
یه غمی ...یه غمی رو این سینه سنگینی میکنه...
دارم مقاومت میکنم در برابر خواب...اما بیشتر ازین نمیتونم مقاومت کنم ..