°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

آخرین مطالب

  • ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۰ 186
  • ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۵ ارشد
  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۶ 95

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۴ هیچ!

محبوب ترین مطالب

  • ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۴ ......

وقتی تو چله ی تابستون هوا انقدر سرد میشه که مجبور میشی بعد مدت ها بری پتو بیاری و زیرش بخزی..

وقتی از شدت سرما پوستت میسوزه !

وقتی ستاره ای تو آسمون چشمک نمیزنه ..

وقتی دلت یه جور خاصی ه که نمیدونی چی ه ..

وقتی هزارررر بار باید شکرش کنی اما هیچوقت اونجور که باید نمیتونی ..

وقتی شرمنده ای ..

وقتی از خودت خسته ای ..

وقتی با خودت درگیری..

وقتی ساعت خوابت از دو شب رد شده ..

وقتی چشمات کم کم گرم میشه و ...بعدشم بیهوش میشی ..


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

نمیدونم تا به حال؛ در گیر و دار کارهای اداری؛ مجبور به دادن تست اعتیاد ! شدید یا نه؟! ( البته گمونم جدیدا همراه آزمایش خون عقد؛ برای آقایون اجباری شده و بخوان یا نخوان؛ این تست عجیب را تجربه خواهند کرد!!)

اونایی که تجربه کردن که هیچی! ولی اونایی که تجربه نکردن؛ امیدوارم که هیچوقت تجربه ش نکنند! یا اگه قراره این تست رو بدن؛ انقدر خوش شانس باشند که دوتا از دوستای صمیمی ده دوازده ساله ش مسؤول گرفتن تست باشن ! و بعد کلی سربه سر گذاشتن راحتت بذارن تا تست رو بدی و بعدشم فرار رو بر قرار ترجیح بدی!!


پ ن :خدایا توبه به درگاهت ! توبه توبه !!

پ ن 2:مخوف ترین آزمایشگاهی! بود که تو عمرم دیدم !! :||

پ ن 3:امشب "م " جواب آزمایش رو مهر و موم شده برام آورد! خواستم بازش کنم و جواب رو ببینم گفت نه نمیشه!نباید بازش کنی! 

گفتم خب جوابش چی شد؟! گفت چی میخواستی بشه؟؟! مثبت!! :))



🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

دیدن یا ندیدنش

چه فرقی داره وقتی هیچ صنم و حرفی با هم نداشتید و ندارید؟

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

نگاه کردن به خودم تو آیینه

خیره شدن تو چشمام

بزرگ شدن بغض تو گلوم

برق اشک تو چشمام

جوشیدن اشک

تار دیدن صورتم رو آیینه

باریدن اشکام

باریدن آسمون ...

چشمام

اشکام ..

قلبم ..

چشمام ..

شاید بتونم تا صبح ببارم ..


داره میباره بارون و تو نیستی ..

چقدر حسِ بدیه حسِ تنهایی

دارم میشکنم آسون و تو نیستی

دارم میشکنم آسون و تو نیستی..

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۲

چرا دنیا اینجوریه؟

چرا همیشه یه جای کار باید بلنگه؟

چرا یکی کلا نیست؟

چرا یکی هست ولی درست نیست؟

چرا یکی خیلی هست؛ درستم هست؛ ولی یهو خیلی نیست؟ 

چرا برای همیشه میره؟

چرا یکی هست ولی انگار نیست؟؟

چرا چرا چرا ؟؟؟

چرا حرف از نبودنه؟ تا کی؟ تا کجا؟


خدایا آدم های تو؛ دلداده های تو؛... کجا بهم میرسند؟؟ چه وقت؟!!

کجا میشه بیخیال بود ..کجا میشه نترسید از نرسیدن ها و رفتن ها ؟


..

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بعضی وقتا بعضی جملات و کلمات هستند که به شوخی استفاده میشند.اما بار منفی زیادی دارند..

شاید به روی خودت نیاری اما از درون دلت میگیره و ناراحت میشی ..تلخ میشی .. 

کاش بدونیم که بعضی حرفا حتی شوخیش هم قشنگ نیست.

.

.



🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۵

یه زن و شوهر جوون پست ویترین وایساده بودن.

هرکدوم یه بچه بغلش بود.آقاهه یه دختر چهار پنج ساله، خانومه یه نوزاد دختر چهل روزه.

زیر چشمی مشغول آنالیزشون شدم که ببینم خریدارن یا نه.اومدن تو.واسه کوچیکه لباس خواستن.چند مدل نشونشون دادم.پرسیدم قیمتش چه حدودی باشه؟خانومه گفت هرچی کمتر بهتر!

فکر نمیکردم بخرن ولی انتخاب کرد یه سرهمی رو و پولشو حساب کرد.گفت برای اون دخترم یه چیز راحت میخوام.گفتم بالای سه سالمون یه فروشگاه دیگه س.میبرمتون اونجا.

گفت این دخترم 6 سالشه ولی اندازه 4 سال بهش میخوره.گفنم آره ریزه میره س.اصلا به اون یکی بچه که بغل باباش نشسته بود رو صندلی دقت نکرده بودم ! گفت این دخترم فلج مغزی ه..یه چیز راحت باشه. نمیتونه راه بره.

هنگ کردم.

خیلی سعی کردم به خودم مسلط باشم و نگاه یا حرفی یا حرکتی نکنم که پدر مادره ناراحت شن.گفتم مشکلی نیست.مدل ها زیاده.

تازه فهمیدم چرا آقاهه بچه رو بغل کرده ..

فلج مغزی ..نمیتونه راه بره ..نمیتونه حرف بزنه .. رفتیم اون واحد ..مدل ها رو نشونشون دادم..ایندفعه بچه رو نگاه کردم..حرکت میکرد ...اما انگار حرکاتش ارادی نبود ..فلج مغزی ..به پدرش نگاه کردم ..چقدر صبور بنظر میومد ..چقدر مرد بنظر میومد ..به مادرش ..

تو دلم گفتم احسنت به این زن و شوهر ...

چه خوب با همچین مشکلی کنار اومدن .چه خوب که جرات کردن دوباره یه بچه به دنیا بیارن..

سارافن ها رو نشونش دادم..

مامانش خیلی عادی گفت :اینا بدرد بچه ای میخوره که راه بره ..

بغض کردم ..

دلم برای بچه سوخت ..برای مامان باباش که خیلی قوی بودن ..

فلج مغزی ..

هیچ راهی برای خوب شدنش هست؟ 

اونا اومدن و رفتن و من هنوز نمیتونم بهشون فکر نکنم ..نمیتونم بخوابم ...


.

.

.

.


رو به غروب پیش خودم فکر می کنم

خوشبخت کودکی که به دنیا نیامده !!

.

.

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

چی میشد تا صبح تو حرم بودم..

تا صبح تو خنکای حرم بودم..

چی میشد..

دلم داره پر میکشه ..

پنجره ی اتاقم بازه ..

تو تاریکی دارم جوشن میخونم..چقدر به دل میشینه این دعا ..


یا دائم الطف... ای لطفت همیشگی ..

یا أقرب من کل قریب...ای نزدیکتر از هر آنچه نزدیک است ..

یا معین الضعفا..

یا صاحب الغربا..

یا مجیب الدعوة المضطرین ..


تو هر فراز به یاد عزیزام میافتم و برای سلامتی و عاقبت بخیری تک تکشون دعا میکنم ..

خدای من ..با همه ی کاستی هام ..با همه ی کم صبری هام ..بگذر از من ...ببخش منو..بیامرزم ...

خدایا ..

اول سلامتی عزیزانم..بعد من ..

اول خواسته های اون ها بعد من ..

اول زندگی و شادی اون ها ..بعد من ...


کمکم کن... یا حبیب من لا حبیب له ..

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

خیلی از حرفا ( از همون دسته حرفا ) رو نباید جدی بگیری! هیچوقت !

اینجوری کمتر غافلگیر میشی ...شاید به اون قوتی که خودشون فکر میکنند نیستند !

نه اون قوتی که تو بهش فکر میکنی .... 

تو با همه "فرق" داری! اینو بفهم.


.


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۴:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

بهم گفت که تو گذشته ت رو میبینی؛ ولی جلوت رو نگاه نمیکنی ...

.

.

.

.

.

خدایا ..میسپرم دست خودت ..

میشه قشنگ باشه؟

به قشنگی هممممه ی وقتایی که حواست بهم هست ...همه ی وقتایی که نزدیکی .. همه ی وقتایی که میشنویم ...همه ی وقتایی که حست میکنم ...؟

خدایا نمیدونم باید بخوامش یا نه ...نمیدونم خیر و صلاح من چیه و کجاست ..

نمیدونم! 

تو که خدای منی...تو که میدونی ...میشه یه دستی رو قلبم بکشی تا همیشه آروم و مطمئن باشه؟

تا همیشه راضی باشه به رضای تو؟ تا همیشه ...همیشه امید داشته باشه؟

تا قشنگی های زندگی رو ببینه و حسای خوب رو بفهمه؟

تا همیشه صاف باشه؟ ..

میترسم از روزی که دلم دل نباشه ...میترسم از روزی که خودم رو نشناسم ..که تورو گم کنم ...


همه ی احساس من .. قلب من ... 

همه ی آرزوهای من ...به دست تو ...


الهی و ربی ... من لی غیرک ..




🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۲ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰

یکی از لعنتی ترین کارهای ممکن؛

میتونه خوندن پست ها و کامنت های وبلاگ قدیمیت باشه ...

.

.

.

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

فکر نمیکنم هیچوقت دلم باهاش صاف شه ..

من باهاش روراست بودم؛ اون همه چیز منو میدونست ! ولی خودش ... بعد اون همه سال دوستی؛ در مورد اتفاق به اون مهمی؛هیچی بهم نگفت !

نه اولش رو، نه وسطش رو؛ نه حتی وقتی همو دیدن ! نه حتی درگیر و دار راضی کردن خونواده ش بود؛ هیچی نگفت !

با این حال ؛ در همه ی مراحل بعد از فهمیدن ناباورانه م ؛ باهاش بودم.تنها دوستی که جا نزد تو اون روزا و کنارش موند من بودم.سعی کردم دلایل منطقی و توجیهی بیارم.بهونه های واهیشو قبول کنم.پا به پاش برای خرید و تدارک مراسم عروسیش برم.رفتم !

ولی هیچوقت دلم باهاش صاف نشد.

اون اینو خوب میدونه ... فاصله گرفتن منو خوب میفهمه ... میدونه دیگه حرفام براش نیست؛ میدونه درست مثل خودش؛ روزی روزگاری اگه خدا بخواد؛ سر عقدم یا بعدش با خبر میشه !

میدونه دیگه نمیتونه حرفای دلمو بخونه.میدونم دلش برای نوشته هام تنگ میشه ولی آدرس اینجا رو بهش ندادم و نمیدم ...میدونه دیگه مثل اون نیلوفر سابق واسش نمیشم که از ته دل براش حرف بزنم ..اونی که هرروز حالش رو میپرسه نیستم.اونی که جزییات زندگیش برام مهم باشه نیستم !اونی که جزییات زندگیمو بهش بگم نیستم!


الان برام مهم نیست؛ اما نمیتونم دلمو باهاش صاف کنم ...یادم نمیره ..

هزارتا دلیل عام و خاص برای این کارش داشته باشه؛ من ...... نمی تونم !


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۲:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر


راسته که میگن همش سرابه...؟




🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

خب من هرجور با خودم فکر میکنم؛ نمیفهمم این دختره ؛ چجوری دو میلیون طلا رو داد دست یارو که ببره بیرون به یکی نشون بده !!!

راستش اداره ی مغازه؛ علاوه بر شیرینی خاصی که برای شخص من داره؛ درکل خیلی کار سخت و پراسترس و پر مسئولیتی ه.مخصوصا اگه فروشنده ی یه مغازه باشی و مغازه مال خودت نباشه؛ این مسئولیت هزار برابر میشه !

یعنی اگه "ه" خواهر صاحب مغازه نبود؛ بی معطلی مینداختنش بیرون.

دلم خیلی سوخت واسش وقتی دیدم با حال پریشون داره دور پاساژ میدوعه و با حراستی ها حرف میزنه.خودم همچین حسی رو تجربه ش کردم ولی نه این مدلی! یه بار وقتی مشتریه به شدت چک و چونه میزد واسه تخفیف موقع حساب کتاب؛ یادم رفته بود یه جوراب شلواری 20 تومنی رو حساب کنم و از قلمم افتاد! بیست تومنم تخفیف گرفتن رو خریدشون !!

فکر کنید چقدر خودمو سرزنش کردم واسه اون چهل تومن!!که چرا حواسمو جمع نکردم!!که پول به سختی در میاد و این صوبتا!حالا بیست تومن کجا! دومیلیون کجا !! اونم از دست رفتنش با همچین درجه ی بی عقلی ای!

واحدشون دوربین داره؛ تو کل پاساژ هم تدابیر امنیتی برقراره و قدم به قدم به دوربین مداربسته هست!

ولی فکر نمیکنم فایده ای داشته باشه !

یعنی واقعا با خودش فکر کرد برمیگرده؟؟؟!!!

نمیدونم ..گاهی آدم هنگ میکنه ..گاهی اعتماد بی جا! گاهی مغزش از کار میفته..قطعا اونم دلش نمیخواست این اتفاق بیفته ولی در عین ناباوری افتاد !!


یارو تو روز روشن دومیلیون طلا رو به جیب زد و رفت! به همین سادگی !!!

.

.

.

پ ن:بعد این اتفاق به این نتیجه رسیدم که تو طلا فروشی؛ اگه فروشنده مرد باشه امنیت مغازه به طور چشمگیری میره بالا.هرچند بازم جزو شغل های پرخطره بنظر من.

مرد و زن نداره کلا. در هر صورت آدم خیلی قوی و تیزی مطلبه !

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

شده یه شب دلت واسه خودت تنگ شه؟

و از شدت دلتنگی واسه خودت انقدر گریه کنی تا رو بالشیت خیس شه؟

دل تنگ خودمم... دلم پر میزنه سمت جاهایی که الان دوست دارم باشم ..

دلم پر میکشه که بزنم بیرون و برم زیر همین بارونی که میاد و باهاش ببارم ..دلم میخواد خودمو بسپارم دست همین باد تا منو با خودش ببره .. یه جای دور ... یه جای خیلی دور ...خیلی دور ...

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

من آدمی هستم که اگر بخوام بنویسم طومار مینویسم ...اگه بخوام حرف بزنم کامل حرف میزنم.با جزییات میگم.با همه ی احساسم حرف میزنم.از ته دلم حرف میزنم ..میتونم خیلی وقت ها احساساتم رو تبدیل به کلمه کنم.میتونم احساسمو منتقل کنم و ...

ولی امان از روزی که برای یکی یه طومار بنویسم و در جواب یه کلمه بگیرم..!

اونوقته که دیگه ساکت میشم ..کم کم کم کم ساکت میشم ..

شاید وقتش شده که برگردم به دنیای وبلاگ نویسی و این همه احساس و حرف قلنبه شده رو اینجا خالی کنم...


.


.


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

خدایا آخه این چه دانشگاهی بود که اولش بغض بود؛ وسطش اشک بود! آخرش درد و بدبختی و به لب رسیدن جون !!!

خوشحال بودم تموم شده رفته پی کارش! خوشحال بودم خاطره ای ازش نمونده که دلم براش تنگ شه!!

اما الان؛فهمیدم که نخیر!!! قرار نیست این دانشگاه کوفتی و خاطرات خوشش!!دست از سر ما ورداره !

همین کم مونده بود که داغ دوستاش رو ببینم..حالا اون دوتا خاطره ی خوش دورهمی بچه ها تو کلاس و حیاط و آنتراک ها و جشن فارغ التحصیلی مزخرف هم عین زهر مار شده.

ناراحتم...خیلی زیاد...دلم برای جوونیش؛ برای خونواده ش، برای مادرش و خواهراش میسوزه.

از سه شب پیش که عاطفه بهم گفت؛ وحشتناک رفتم تو شوک ...هنگ بودم، رفته بودم رو هوا.

یه بغض گنده راه گلومو بست.یه بغضی که هنوز نشکسته و جا خوش کرده تو گلوم..

باورم نمیشد..به همین سادگی ..فرشته رفته باشه..

حالا میفهمم فرصت باهم بودن ها چقدر کمه ..حالا ؛ تو این لحظه ها؛ عمیقتر میفهمم که چقدر باید قدر عزیزان رو دونست ...که چقدر زندگی کوتاهه....



زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست


رود دنیا ، جاری ست


زندگی ، آبتنی کردن در این رود است


وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم


قصه آمدن و رفتن ما تکراری است


عده ای گریه کنان می آیند


عده ای ، گرم تلاطم هایش


عده ای بغض به لب ، قصد خروج


فرق ما ، مدت این آب تنی است


یا که شاید ، روش غوطه وری


دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!



🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

میدانید؟!

دلم یک جور خاصی "غلط کردن" میخواهد!

یک جور خاصی "دیوانگی" !

یک جور خاصی "شکستن مرزها" !

یک جور خاصی "عاقل نبودن" !

دلم یک جور خاصی "رها شدن " می خواهد... !

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

خب این روزها خیلی سخت میتونم بنویسم !

میدونم دلیل ساکت بودن و تو فکر بودن و حوصله ی حرف زدن با کسی نداشتنم برای چیه ! اما نمیدونم چرا نمیتونم بنویسم ..! به هرحال در حال دارم مینویسم و معلوم نیست چی از آب در بیاد !


روزای شلوغ کاریمون گذشت و بعد از دوهفته ی نفسگیر پر از شلوغی سرمون خلوت شده.توقع داشتیم آدم های متوسط به بالا بیان مسافرت.ترجیحا چندتا آدم حسابی دست و دل باز هم بینشون باشه ! اما اکثریت قریب به اتفاق مسافرها، از طبقه ی پایین اجتماع بودن که قدرت خرید هم نداشتند!!صرفا جهت اینکه بچرخند و اینجا یه عکس بندازند اومده بودند..

خلاصه اینکه در هرصورت ما بریز و بپاش داشتیم براشون هرچند خریدار نبودند !!!


بعدشم بلافاصله،قبل اینکه استراحت کنیم و خستگیمون در بره،بخاطر صاحب مغازه ی جدید خیر ندیده ای که تو پست های قبلی ازش گفته بودم، مجبور به تخلیه ی واحد بزرگه و جابجایی شدیم !

خداروشکر تونستیم یه واحد خالی همون اطراف گیر بیاریم و به اونجا منتقل شیم، اما تا قبل اینکه اونجا رو خالی کنیم، تصور میکردم خیلی برامون سخت باشه دل کندن ازونجا،اما نه در این حد !!! 

جدا دل کندن از جایی که همه جوره دوستش داری و با کلی امید و آرزو ساختیش و "مجبور" به ترکش شدی خیلی سخته !

مثل این میمونه که "مثلا"یه بی ام و رو واسه یه سال اجاره کرده باشی،به شرط تمدید!

 بعد شیش ماه صاحبش بیاد بگه ماشین رو بده !! ( تازه تو این مثال سختی های خراب کردن دکور و کندن تابلو و دوباره ساختن و بیرون آوردن جنس ها و....نیست. ..!)بعد تو مجبور شی بری سوار دویست و شیش بشی !چون بی ام های مشابه رو کسانی دیگری که بعد تو اومدن گرفتند و فعلا از بی ام و خبری نیست !!

خب این زوره دیگه ! شاید تو خیلی برنامه ها تو اون بازده ی زمانی ریخته بوده باشی ..

حس خیلی مزخرفی ه ...

 میدونم خداروشکر مساله ی خیلی حادی نیست.....اما بی نهایت دپرسناک و اعصاب خورد کن بود برامون...امیدوارم زودتر روبراه شیم و این جابجایی اجباری یه خیری توش باشه ...


دلم برای دانشگاه و متعلقاتش تنگ نشده ! اصلا ! راستش باورم نمیشد که تموم شده باشه ! دیشب از خودم پرسیدم نکنه واحد دیگه ایم مونده باشه؟! فوری سایت دانشگاه رو باز کردم و یوزر و پسوردم رو زدم؛ اما نتونستم وارد پنلم بشم ! دیگه خیالم راحت شد ..

تو فاز ارشد خوندن هم نیستم فعلا .... ولی دلم یه تغییر تحول میخواد ! حس میکنم اسیر روزمرگی شدم ..

فکر میکنم همیشه ی عمرمون اسیر این روزمرگی خواهیم بود ! اصلا همیشگی هست، اما ممکنه یه مقطع کوتاهی نباشه.. !

خلاصه اینکه ... هیجان مثبت و در اومدن از روزمرگی و اتفاقات خوبم آرزوست ...

.

.

 ...

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

دلم گرفته امشب ... از همه چی با هم ...

امروز دیدم م و ح جیمی با هم اومدن پیشت ..واسشون خوشحال شدم..

کاش منم ...... میدونی؟ یعنی هیچکس نیست؟ هیچوقت؟؟

میدونی ...یکی از بزرگترین آرزوهامه ! که با "او"...یه روزی همین نزدیکی ها ..... بیام اونجا ....

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

خیلی وقته ننوشتم.خیلی حرفا رو.

چشمامو میبندم و تو ذهنم سالی که گذشت رو مرور میکنم ...بعدشم میرم آرشیو عکس های گوشیم که پر لحظه های ثبت شده ی این ساله رو نگاه میکنم ...

سال تحویل نودوچهار خوب و به ماندنی بود ..تو لحظه ی آخر همه ی اعضای خونواده رو از خواب بیدار کردن و نشوندم دور سفره ی هفت سین و باهم سال رو تحویل گرفتیم .. :)

نودوچهار از چند جهت برای من مهم بود که مهم ترینش تموم شدن درسم بود ! درسم باید تموم میشد و من در راه این "باید" حرص ها خوردم و اشک ها ریختم !

یکی از مزخرف ترین روزهای نودوچهار روز 6 خرداد بود.روز جشن فارغ التحصیلی! برای منی که اون ترم فارغ التحصیل نمیشدم، بودن تو جمع دوستانی که با شوق و ذوق تو جشن بودند و از عملکرد چهار ساله شون راضی و خوشحال، مثل خفه شدن تو یه فضای بسته بود !

برای من نه ترمه شدن به کابوس شده بود ..گرفتن لوح از دست استاد بی رحمی که باعث نه ترمه شدنم شده بود شکنجه بود ..ندیدن هیچ آینده کاری با سابقه ی تحصیلیم عذاب بود ..فکر کردن به اینکه بعد این نه ترم باید مدرکم رو بذارم دم کوزه و باهاش آب بخورم و بشینم تو خونه ..

.دیگه نگم ....! تنها نکته ی خوب اون جشن، یه تیکه کاغذ بود و دو بیتی که حافظ بهم هدیه داد ...

اون روز دلم خیلی شکسته بود ...همون جا از خدا خواستم که یه راهی بذاره جلو پام، خودش کمکم کنه و این آینده ی همیشه مبهم رو برام یکم روشن کنه و راه نشونم بده ...مگه نه اینکه تنها راهنما خودشه؟! مگه نه اینکه جواب دل های شکسته رو میده؟!

هشت روز ...هشت روز بعد این جشن، یه جابجایی صورت میگیره و قبل فارغ التحصیل من کارم آماده میشه ! کاری که با دل و جون دوستش دارم ! دنیا دنیا حس خوب میریزه تو وجودم !

خدایا میدونم هیچوقت نمیتونم شکر نعمت هات رو اونجور که باید به جا بیارم ... ولی ممنونم ازت.

شکرت...شکرت که هرچقد از رشته و دانشگاهم متنفر بودم ، عاشق کار و محل کارمم! 

شکرت که همیشه حواست به دلم هست ...شکرت که جواب دل شکسته رو میدی ...

نودوچهار ادامه پیدا کرد ..با فارغ التحصیل نشدنم و رسما شاغل شدنم ..

روزها میگذشت.خوب بود.چون مدام سرکار میرفتم روزا برام خسته کننده نبود..

خرید عروسی رفتن با رفیق صمیمی چندین ساله م هم جزو تجربه های شیرین نودوچهار بود ! جدا باورم نمیشه چنین روزهایی گذشته باشه!

دنبال لباس عروس رفتن، پرو کردن های پریا، عکس انداختن های من، متر کردن مزون ها، دیدن خنچه های عقد و استرس و بیم و امید برای آینده ش...و در نهایت عروسیش؛روزای خاطره انگیزی رو رقم زد ...از مرداد و شهریور بگذریم ..به مهر برسیم و دوباره دانشگاه رفتن من ! از چیزی که فکر میکردم خیلی آسون تر بود ! زود گذشت ...هرچند آخرش داشتم سکته میکردم که یوقت نکنه ترم بعد، ولی تموم شد ! تموم شد!

پرونده ی دوره ی لیسانس من بسته شد و انگار که یک کوه از رو دوش من  برداشته شد ! نودوچهار سال فارغ التحصیلی شد ...سال مشغول به کار شدن و شخصیت اجتماعی خاص پیدا کردن و وارد سکوی پرتاب شدن...سال آشنایی با آدمای خیلی خاص و بنده های خوب خدا که بودنشون به هر صورت برام پر از برکت و حس های خوبه !

از نظر معنوی هم سال خیلی پربرکتی بود ...

از نظر اتفاق های شخصی و  ریز و درشت و زندگی روزمره هم خیلی خیلی پرماجرا بود ....که امیدوارم هرچی خیره همون اتفاق بیفته ..

از بزبیاری هاش گذشته، از خبر ناراحت کننده ای که که دیروز بهم رسید گذشته، از همه ی تلخی ها و اشک ها گذشته؛ نودو چهار سال خوبی بود ..

خدایا شکرت به خاطر همه ی اتفاق های امسال ...شکرت به خاطر داده و نداده ت، شکرت به خاطر همه ی هوا داری هات ....بخاطر همیشه بودنت و همیشه حس کردنت ...

مثل همیشه هوامونو داشته باش و هرچی خیره برامون مقدر کن ..

.

.

.

ان شاءالله که نودوپنج بهتر و پربارتر و پر از اتفاق های خوب تر و شادتر از نودوچهار باشه برای هممون. .

سال خوبی داشته باشید معدود عزیزانی که اینجا رو میخونید :)


یا مقلب القلوب والابصار

حول حالنا ...الی أحسن الأحوال

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

صبح که تنها اومدم مغازه؛ طبق معمول ابتدا به امور نظافتی هر دوتا واحد رسیدم !

تو اونیکی مغازه بودم که از فاصله ی دووووور! یه چهره ی فوق العاده آشنا دیدم و در جا حدس طرف بازیگر معروفی ه! یه بازیگر خیلی معروف!

خب ازون فاصله، و از اونجایی که بازیگران[ بازیگران مرد البته! ] در حالت عادی و معمول رنگ و لعاب صورتشون صفره؛ فکر کردم شاید فقط شبیه اون بازیگر مد نظرمه! !

جارو رو گرفتم و راه افتادم سمت واحد کوچیکه که اونجا رو آب و جارو کنم؛ که دیدم بعله ...یه عده آدم دورش حلقه زدن و دارن ازش عکس و امضا میگیرن !

مشغول جارو زدن بودم که دیدم داره میاد سمت مغازه ی ما!

جارو به دست رفتم دم در و بلند گفتم سلام!😁

بهم لبخند زد و گفت سلام!

همسر و دخترش با یه آقای دیگه همراهش بودند.

با نیش باز گفتم :من از فاصله ی خیلی دور شما رو شناختم!😁خوشحالم که از نزدیک میبینمتون!😁😂😂

خلاصه سرتکان دهان و لبخند زنان! از جلوم رد شدن و به راه خود ادامه دادند! 

و من افسوس خوردم که چراع گوشی نازنینم تو جیبم نبود تا یه سلفی از خودم و خودش همراه با جارو بندازم😁😂😂

در حال افسوس خوردن بودم که همسایمون اومد گفت مجید مظفری بود ها !!

گفتم عععع اسمش نوک زبونم بودها! یادم نمیومد!

فک میکردم اسم فامیلیش رضا کیانیان و این چیزا باشه!!😂

گفت خوب بود اون موقع که گفتی از فاصله ی خیلی دور شما رو شناختم بهت میگفت من کیم؟!

تو هم برگردی بگی رضا کیانیان!!! بد ضایع میشدی ها :))😂😂😂😂😂😂😂

.

.

بله دوستان !!این بود خاطره ی من و یک بازیگر خیلی معروف که از فاصله ی خیلی دور شناختمش!:)))) :دی


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

چند روزه حالم گنده و هی دارم گند میزنم به همه چی.

.

.

گند زدم !

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

وقتی اعصاب ندارم و شهردار مملکت رو رد میکنم !! :|

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

ازون وقت هاست که دل و مغزم ، داره از شدت فکر و خیال متلاشی میشه اما نمیدونم چجوری باید حرفامو بنویسم یا به کی حرفامو بگم که حوصله ش سر نره یا خنده ش نگیره یا با خودش نه اووووف باز این دختر غر زد..!


میدونید ؛ احساس میکنم به طرز عجیبی بزرگ شدم. بزرگ شدن مشکلی نیست! اتفاقا خوشحالم ازینکه از هر نظر به بلوغ رسیدم! خوشحالم که پخته شدم ! خوشحالم خیلی چیزا دیگه واسم مهم نیست و نسبت به خیلی چیزایی که قبلا برام مهم بوده بی تفاوت شدم !

اما کاش فقط احساس بزرگ شدن میکردم ..!

من نه فقط احساس بزرگ شدن دارم؛ بلکه فکر میکنم پیر شدم! حس میکنم چیزی از جوونیم نفهمیدم! حس هدر رفتن عمر دارم ! حس بالا رفتن سن ! حس نرسیدن به یک سری حقوق طبیعی! حس میکنم که زیادی ساده به دنیا نگاه میکردم...

این حس از کجا سرچشمه میگیره؟ ! از مدرک بی ارزشی که چهار سال و نیم آزگار براش جون کندم !

از سوختن سالهای شونزده و هفده و هجده سالگی که سر غولی به نام کنکور دود شد رفت هوا!

از دیدن دخترای متولد 78/79 که بی نهایت بزرگ شدند و بی نهایت عقلشون میرسه و میدونم عمرشونو اینجوری تباه نمیکنند! بخدا این بچه ها دارند زندگی میکنند !

وقتی میبینم دخترای متولد 77/78 دسته جمعی پا میشند میرند کیش و برمیگردند؛ میگم ای دل غافل !!!! عععععععع! 

وقتی دختر 76عی تو پروفایلش میزنه medical student حس میکنم کل عمرم به هدر رفته و تک تک آرزوهام آوار میشه رو سرم..

وقتی جلو آیینه وایمیسم موهامو شونه بزنم و بین شب سیاه موهام سه تا تار سفید بلند میبینم..

وقتی همسن و سال هات میان برای بچه شون سیسمونی میبرند..

وقتی گاه و بیگاه سروکله چند نفر پیدا میشه ولی هنوز اونی که باید باشه ، نیست...

وقتی یه نفر چشمتو میگیره و ..هههه..پس فردا با زن و بچه ش جلوت ویراژ میره ! میگم ای واااای دخترش پنج سالشه! حداقل شیش سال دیر چشمتو گرفت !

خب لامصب ها لاقل یه حلقه توی اون انگشت کوفتی بذارید که انقدر با اعصاب روان آدم بازی نکنید !

وقتی .....


الان این دلایل کم بود یا بازم براتون بگم؟

حس بزرگ شدن همراه با پیری مفرط دارم...اگه دارویی برای درمان این درد هست لطف کنید برام تجویز کنید که از شدت فکر و خیال دارم از دست میرم..


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

به معجزه ای که توی دستهامون بود، به دستای پر از نورمون قسم،

به همه ی لحظه های پر از بیم و امید ..به تک تک حاجت های دور و نزدیک..

به حال خوش همه ی اون لحظه ها؛به صدق الله العلی العظیم ؛

به زمان برکت گرفته مون؛ به شبی که درش هستیم ،قسم...

اون کسی که یه هفته دعوتمون کرد تا هرروز باهامون حرف بزنه و اتمام حجت کنه و دونه دونه آیه هایی که سهممونه رو نشونمون بده؛ هوامونو داره ..

به خودش قسم..

شاید حاجت روا شده باشیم و بی خبر باشیم..شاید هنوز وقت فهمیدن حکمتش نرسیده باشه..


تو امانت خدا روی زمینی دختر،سراسر خوبی، سراسر مهر...

همیشه باید شاد باشی، بخندی،همیشه امیدوار باشی.همیشه...





🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر


 اى کسانى که ایمان آورده اید، به قراردادها[ى خود] وفا کنید...

.

.

.


آیه 1 سوره مبارکه مائده

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بعضی روزا هست که نه حوصله ی درس های نخونده ت رو داری، نه دل سرکار رفتن رو، نه دل تو خونه موندن!و نه حتی حوصله خودت رو!

بعضی روزا هست که دلت تا مرز ترکیدن میره و شایدم ترکیده باشه و خودت خبر نداشته باشی!

بعضی روزا هست که به هرطریقی شده حفظ ظاهر میکنی اما خودت از حال خودت خبر داری !

توی همین روزاست که یهو دورو برت خالی میشه و هیچکس هم نیست که باهات دو کلمه حرف بزنه !

تو همین روزاست که همه باهم غیب میشند و تو هرچقدر هم که حوصله ی کسی رو نداشته باشی از ته دلت آرزو میکنی که کاش کسی بود ...!کسی که حالتو بهتر کنه نه که با حرفاش از هرچی آدمه بیزار بشی و بدتر بری تو لاک خودت ..

بعضی روزا هست که دلت تنهاتر از همیشه میشه ..


خدایا حواست به دلم هست؟ 


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر