°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

آخرین مطالب

  • ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۰ 186
  • ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۵ ارشد
  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۶ 95

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۴ هیچ!

محبوب ترین مطالب

  • ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۴ ......

۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعضی روزا هست که نه حوصله ی درس های نخونده ت رو داری، نه دل سرکار رفتن رو، نه دل تو خونه موندن!و نه حتی حوصله خودت رو!

بعضی روزا هست که دلت تا مرز ترکیدن میره و شایدم ترکیده باشه و خودت خبر نداشته باشی!

بعضی روزا هست که به هرطریقی شده حفظ ظاهر میکنی اما خودت از حال خودت خبر داری !

توی همین روزاست که یهو دورو برت خالی میشه و هیچکس هم نیست که باهات دو کلمه حرف بزنه !

تو همین روزاست که همه باهم غیب میشند و تو هرچقدر هم که حوصله ی کسی رو نداشته باشی از ته دلت آرزو میکنی که کاش کسی بود ...!کسی که حالتو بهتر کنه نه که با حرفاش از هرچی آدمه بیزار بشی و بدتر بری تو لاک خودت ..

بعضی روزا هست که دلت تنهاتر از همیشه میشه ..


خدایا حواست به دلم هست؟ 


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

خدایا خودت درستش کن ...

.

.


همش فکر میکردم دیدنش موهبته.بودنش برکته. 

خیلی دوستش داشتم و میدونم به همون اندازه اون منو دوست داره.

اما ...تو که خوبی ....پس چرا؟

نذار این تصویر خوب بشکنه و هزار تیکه بشه. نذار ...

.

.

واسه قلب سیاه و وجود حقیر بعضی ازآدمها دعا میکنم..

یه آدم چقدر میتونه تنگ تنظر و بخیل باشه ...چقدر میتونه قلب کوچکی داشته باشه؟ چقدر حقیر. .چقدر طفیل   . . چقدر ...


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۹ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیشب خواب عجیبی دیدم..خوابی که لحظه لحظه ش در خاطرم مونده.

تو پاساژ بودم.سرمون خیلی شلوغ بود.من تنها تو واحد کوچیکه بودم و مشتری ها رو راه مینداختم. بطبع از بزرگه غافل شده بودم! کسی توش نبود! مامان کجا بود؟! نمیدونم !

استرس داشتم کسی اونجا نرفته باشه! رفتم بیرون که از دم در مغازه رو چک کنم ! دیدم یه سری آدم رفتن تو مغازه سفره پهن کردن و دارن غذا میخورن! جوش آوردم! نه میتونستم اونطرف رو ول کنم، نه میتونستم برم اونور که اونا رو از مغازه بندازم بیرون!

هرجور که شده رفتم اونور! درو باز کردم! بهشون توپیدم. 

شما با اجازه ی کی در و باز کردید اومدید اینجا؟! چرا دارید غذا میخورید؟! بساطتون رو جمع کنید برید بیرون! زودتر! بیرون نمیرفتند! میگفتن اینجا مغازه ماست!

دنبال حراست دووییدم! کل پاساژ رو واسه پیدا کردن یه نیرو زیر پاگذاشتم! اما هیچکس نبود! هیچکس نبود که اونا رو از مغازه بندازه بیرون! گریه کردم! هق زدم اما هیچکس نبود! از پاساژ زدم بیرون! همه جا تاریک بود! من بودم که تا سپیده صبح دنبال یه نفر میگشتم که اونا رو از مغازه بیرون کنه ...

.

.

صبح که بیدار شدم خوابم رو برای مامان تعریف کردم! گفت میدونی منظورش چیه؟! گفتم آره! یه چیزایی حدس میزنم! شاید منظورش این فروشگاه کفش جدیدی که داره باز میشه باشه ..

اما نه...

سر سفره ی ناهار بودیم و با مهمون ها مشغول خوردن غذا که تلفن زنگ خورد.حاج آقا "ع " بود. صاحب پاساژ.مغازه بزرگه که تا مهر 95 باهاش قرارداد داریم رو فروخته.گفت که صاحب جدید تا عید مغازه ش رو میخواد...! واین همه ی تعبیر رؤیای دیشب من بود ...



مغازه ی ما، ازین ببعد متعلق به اوناست...



🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۵ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

هوای گریه با من

چو تخته پاره ها رها

رها رها رها 

من ...

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۱ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بله دوستان! از اتاق فرمان اشاره میکنند که ایام فرجه به پایان رسید و بنده نتونستم که نتونستم صبح زود از خواب پاشم!! :| الان یه ربع تا امتحان فردام مونده :||

و اکنون با هزارو یک مشقت پلک های خود را از هم باز کرده و به گشت و گذار در نت مشغولم! 

عرضم به حضور انورتون که این ترم آخری چنان بیخیالم که نپرس! دیروز یه کلمه درس نخوندم ! :]

امتحان سه واحدی فردا رو خوانی شده است :]


سه واحد بعدی هم که قبلا افتاده بودم! بنابراین نیازی نیست بخونم ! :| یه ضرب بیست میشم ! :|به جان خودم راست میگم ! تجربه ثابت کرده !:]


امتحان بعدشم ده صفحه خوندم :]


بعدیشممم که فارسی و تاریخ امامت تو یه روزه! عهد بستم که لای هیچکدومش رو وا نکنم با اطلاعات عمومی برم سر جلسه! :-D


امتحان بعدشم که معرفی به استاده و جزوه رو میبریم سر جلسه و اینا..!( هرکی بگه زهی خیال باطل خودشه!:|)


بعدشم که تمااااااااااااااام! ای خدا یعنی میرسه اون روز که من ازین همه رنج و عذاب که از دوران کنکور تا الان ادامه داشته رها شم؟! ازین رشته، ازین دانشگاهی که دوستش نداشتم؟!


خودت بخیر بگذرون این ترم آخری رو...


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۸ دی ۹۴ ، ۰۷:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

خدایا لطفا یک انگیزه برای نگه داشتن این موها به من عطا بنما !

خدایا من دیگر طاقتم تمام شده! دستم درد میگیره!تا کی سه روز درمیان شانه بزنم بر این زلف ها ؟!


خدا جانم! بگذار صاف و ساده و صمیمی بگویم:

به یک دست مهربان و نیرومند جهت شانه زدن زلف هایم نیازمندم!!!  :دی


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر