°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

آخرین مطالب

  • ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۰ 186
  • ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۵ ارشد
  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۶ 95

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۴ هیچ!

محبوب ترین مطالب

  • ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۴ ......

۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است


چند روزه شروع کردم به پیاده روی در راستای لاغری و کاهش وزن 😁

دیروز صبح که داشتم صبحانه میخوردم(این صبحانه خوردنِ من هم جریان داره.کلا بعد از اینکه با سهیلا رفتیم سام کافه برای صبحانه،من به طرزِ عجیبی عاشق صبحانه و چایی خونه شدم.به عبارتی تحولی ویژه در صبحانه خوری من پدید آمد که آن سرش ناپیداست !😆 که این قضیه ش،کلا خودش یه پست جداگانه میطلبه !حالا بگذریم! )


داشتیم صبحانه میخوریم و همگان(منظور والدین گرامی است ) داشتتند به تشویق و روحیه دهی اینجانب در ادامه دادن پیاده روی و تصمیمم میپرداختند که ناگهان برادر وارد صحنه شد ! صندلی کنار دست من رو کشید بیرون و نشست و مشغول صبحانه خوردن شد.


لختی بعد : نیلوفر خودتو خسته نکن !تو پیاده روی بری،باشگاه بری،روزی یه وعده غذا بخوری،خودتو بُکُشـــی هم ،همینه که هستی! تکون نمیخوری عزیزِ من !

من :😳😐😶

تازه،شوهر کنی چاق ترم میشی.وقتی زاییدی (!) هم دوباره چاقتر میشی! کاری هم از دستت بر نمیاد!با این قضیه کنار بیا زندگی تو بکن !


من همچنان: 😳😳😳😳😳

اوشون :والا بابا.مگه دروغ میگم؟!

من دارم بهت میگم پیاده و روی و رژیم و این حرفا رو تو جواب نمیده !

من: .___________.



یعنی چنین حرفایی زد که من نااااابود شدم میفهمید؟! ناااابوووووووود!

هرچی انگیزه گرفته بودم دود شد رفت تو هوا !پوکر فیس وار عطای صبحانه را به لقایش بخشیدم و بعدم افسرده وار با ماشین رفتم سرکار ! :|||




آخه این انصافه؟ :|


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۹ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

میدونم هر حرفی بزنم کمال پرروییه.ولی میدونی که نفس نفسم شکرته..

خدایا تو هر چی تو دلم هست میدونی.

همه ی دردامو.همه ی حسامو.همه حالمو.همه ی خواسته های کوچیک و بزرگم رو

میدونم این اشک ها رو میبینی.میدونی خودم از دست خودم خسته م.

از فکر کردن ... از نرسیدن ... از نبودن...



🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۹ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

رسول که بودیم؛مامان از فرط حوصله سررفتگی وقتی رفته بود پایین یه هوایی بخوره، بعد مدت هااااااا  چند تا مجله ی خانواده، راه زندگی و روزهای زندگی و .. خرید که سرش گرم بشه. 

خب من که اونجا با دیدنشون چهره م رفت تو هم و اصلا نخوندمشون.تا اینکه با خودمون آوردیمشون شمال.تو مغازه وقت های بیکاری یه نگاه بهشون انداختم.داستانهاش همون مزخرفات پونزده سال پیش بود!!!دریغ از یک ذره خلاقیت یا تغییر :|

فقط قصه های آشنایی های مجازی و چت کردن ها و پاشیدن خانواده ها به واسطه ی شبکه های مجازی بهش اضافه شده بود!



 دیروز بعد از ظهر که مامان اومد دید مجله رومیزمه برگشت گفت:اه حالم بد میشه این مجله ها رو میبینم.چقدر این ها رو میخوندم اون موقع ها! 


گفتم منم از بچگی همین داستان های فریب خورده و من همسر دوم بودم و بعد از ازدواج هم تنهایم و برسردوراهی و این خزعبلات رو خوندم که از هرچی مرده فراری شدم دیگه !

وقتی اینا رو میگفتم؛مامان دلشو گرفته بود و داشت غش میکرد از خنده :)))))


.


خب مگه دروغ میگم؟! والا اگه رو ذهنیتم بی تاثیر بوده باشه :|


سوال اینجاست که آیا واقعا ازدواج و زندگی مشترک و مرد جماعت ؛ همینقدر قدر که این مجله ها میگند سیاه و فاجعه آمیز هستند یا نه؟!


والا اگه یه نقطه روشن تو این مجلات باشه :| داستان های عاشقانه شون هم اینجوریه که در نهایت پسره یا دختره قبل از ازدواج میمیرند (!) و کلا زندگی و خانواده ای شکل نمیگیره :|


میگید دروغ میگم؟! همین فردا برید یه مجله خانواده بخرید :|

بهتون قول میدم که بهم ایمان آورده و از مریدانم خواهید شد ! :))))))




🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر


دلم برای غریبه ی آشنایی که هیچوقت فرصت نشد بشناسمش؛ تنگ شده ...





🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۸ دی ۹۵ ، ۱۴:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر
دسته گل وسط میز بود.رفتم جلو.سرم رو بردم تو دسته ی گل.رزها رو نفس کشیدم.عطر نداشت.نرگس ها رو گرفتم جلوی صورتم.چشم هامو بستم.عطرِ بینظیرِ نرگس، هنوزم  میتونست مستم کنه ...

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۲ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر