°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

آخرین مطالب

  • ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۰ 186
  • ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۵ ارشد
  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۶ 95

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۴ هیچ!

محبوب ترین مطالب

  • ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۴ ......

۱۹ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه چیزایی تو سرم وول میخوره که خیلی منو میترسونه. 

چیزایی که نه میشه تاییدش کرد و نه تکذیب.

چیزایی که هم فکر میکنی درسته و هم اشتباه !

چیزایی که نمیدونی باهاشون چیکار کنی!

چیزایی که شاید هرکسی نفهمه ..

چیزایی که شاید واسش راهکار باشه ولی بدرد تو نخوره...

این وسط تویی که نمیدونی چیکار کنی.نمیتونی بزنی رو یه دکمه ی استپ تا تموم شه این همه فکر و خیال ...

تا تموم شه این همه حس یکه گی...

تا تموم شه این همه بغض قورت داده و اشک های گاه و بیگاه و دلتنگی ..

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۳۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۲

مثل همیشه آروم نشسته بودم سر جام.

موزیک گوش میدادم.

عارف داشت میخوند:

"بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم .."


تو مانیتور لپ تاپم خودمو نگاه کردم؛ گیره ی روسریمو سفت کردم و چندتا تار مو رو فرستادم داخل.



تو همون حال؛یه نفر مستقیم اومد داخل و روبه روم وایساد!  یه خانوم؛ با موها و ابرو های پهن قهوه ای!تیپ کامللااااا امروزی! ازونا که به کرات این روزا از پشت ویترین میبینم!


خانوم این کفش ها چنده؟!


چند ثانیه! فقط چند ثانیه تو چشماش نگاه کردم و بعدش زیر لب گفتم مارال !!

پریدم و همو بغل کردیم!! هنوز همونقدر کوچولو موچولو بود..مثل عکس های بچگی هامون که من همیشه یه سرو گردن ازش بلندتر بودم...!


گفت چه زود شناختیم !!! اصصصصلا فکر نمیکردم بشناسیم! وای خدا نگاهش کن چه خانوم شدهههه!


گفتم چشمات ....من آدم هارو از رو چشماشون میشناسم :) آویسا رو یادته؟ اونم چند وقت پیش اومده بود بعد یازده سال.. اونم تا دیدم در جا شناختم ! چشماش همون بود ..

گفت آفففرین حافظه ..البته تو همیشه شاگرد اول بودی !


تازه حواسم جمع دوروبرم شد! دیدم آتنا یه گوشه وایساده داره با لبخند نگاهمون میکنه! با دوتا دختر دیگه.

فوری بغلش کردم و روبوسی ..با غریبه ها دست دادم.گفتم ببخشید! اصلا متوجه حضورتون نشدم. .! اون دو نفرهم دوستای مارال که باهاش از مشهد اومده بودن ..


وایسادیم به حرف زدن؛به آتنا گفت از اول همینجور خانوم بود یادته؟ ولی الان خیلی خانوم تر شده.آتنا میخندید میگفت آره.از همون اول عاقل بود.


یاد گذشته ها کردیم ...یاد اون روزایی که تو لاکوده باهم قایم موشک بازی میکردیم و تخم مرغ شانسی میخریدیم و اون آدمک هایی که تکراری از توش در میومد رو باهم عوض میکردیم ..

یاد اون روزهایی که مارال ناهار میومد خونه ی ما و علی تازه راه افتاده بود و مارال با پای برهنه از ترس اینکه زمین نخوره زودتر از من میدوویید دنبالش و بغلش میکرد و میآوردش رو ایوون. 

یاد اون روزایی که من میرفتم خونه شون و وقتی اذان میزد میگفتم میخوام نماز بخونم و مارال میگفت خدا الان سرش شلوغه ! بذار یکم از اذان بگذره بعد! ولی من پافشاری میکردم و میگفتم نه خدا هیچوقت سرش شلوغ نیست!و مارال تسلیم میشد و من با چادر نماز جشن عبادت مارال که واسم کوتاه بود نماز میخوندم!

یاد اون روزای تابستون که باهم راز جنگل بازی میکردیم و بعدش میرفتیم از تو باغچه شون فلفل سبز و هندونه میچیدیم! 

یاد خیس کردن همدیگه با شلنگ تو بعدازظهر ای داغ تابستون! 

یاد اون چهارشنبه سوری خاطره انگیزی که باهم بودیم و مامانش سیم ظرفشویی آتیش زد! یاد تک تک روزای مدرسه و باهم بودن..

یاد آخرین باری که قبل رفتنش همدیگه رو دیدیم و اون رو صندلی جلو رو پای باباش نشسته بود و من رو صندلی عقب..و تو همه ی اون لحظه های آخر از همون فاصله دستای همدیگه رو محکممم گرفته بودیم! انقدر این تصویر واضحس برام که انقدر چند ساعت قبل اتفاق افتاده ..

و در نهایت رفتنش ...

و دور شدنش ..

و بطبع کمرنگ شدن دوستیمون. 

ده سال پیش که مشهد رفته بودم خودشو رسونده بود به اردوگاهم. 

اونجا همو دیده بودم و بعد دوباره بعد ده سال بیخبری و گم کردن شماره های همدیگه

دوباره همدیگه رو دیدیم.


بهش گفتم هیچوقت فراموش نمیشی.همیشه جزو خاطرات خوب معنی!


چشماش پر از اشک شده بود..میدیدم داره تلاش میکنه اشکاش نریزه.گفت تو هم همینطور عزیزم! تو هم همیشه بهترین بودی..

با همه ی وجودم بهش لبخند زدم.


گفت به خاله سلام برسون! گفتم بیا ببرمت پیشش! مگه اینجاست؟!

گفتم آرههه بیا بریم! گفت خب پس از عقب بیا ببینم میشناسه منو؟!

رفتیم و مامانم در جا شناختش :)

گفت خاله شما هم منو شناختی!!!!مگه میشه نشناسمت قرتی خانوم؟همه خندیدن!  از حال مامانش پرسید و گفت همونطوریه ..


بعدشم من و مامان دعوتش کردیم خونمون که گفت نیست و داره برمیگرده فردا ..

دیدار کوتاهمون تموم شد.شماره های جدید همدیگه رو سیو کردیم.


 با یه دنیا حس خوب و خاطره ی زنده شده از پیشم رفت ..

رفت و من هنوز دارم فکر میکنم...به دوستی ها و حس های خوبی که هیچوقت از بین نمیرن. .!


دوستی هایی که نه زمان توانایی نابود کردنش رو داره و نه فاصله ها. ..

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
این روزها؛ طی برخوردهای جدی که با شخص شخیص خودم داشتم؛
عاقل درونم از خواب ناز بیدار شده و متنبه گشته !

به این نتیجه رسیدم که هر رفتاری داشتم تو این سال ها؛ در نهایت بهترین کار ممکن بوده.
به این نتیجه رسیدم باید سعی کنم به همین رویه ادامه بدم.
به این نتیجه رسیدم که نباید از رو احساس تصمیم بگیرم.نباید بذارم احساسم درگیر کسی بشه !
به این نتیجه رسیدم که باید دست از فکر کردن بردارم و در حال زندگی کنم.چون هیچکس آینده رو ندیده. 
به این نتیجه رسیدم که اینجای کار،برای من؛ فقط یک چیز جواب میده.



خیره شدن به دستای خدا و معجزه خواستن ... 


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۲:۲۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

میگفت بعد عقد ؛ به این نتیجه میرسی که هرررر آدم دیگه ای هم جای این آدم بود توانایی زندگی باهاش رو داشتی!

فقط باید بتونی خودت رو با شرایط وفق بدی ..!

ضمن اینکه من بعد ازدواج به همه ی دوستام گفتم ؛ به تو هم میگم:

اخلاق کشکه! قیافه کشکه!  عشق؟! :| عشق کیلویی چند؟!!

شوهر باید پوووول داشته باشه ! فقط پووووووووول ! :))))

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

وقتی تو چله ی تابستون هوا انقدر سرد میشه که مجبور میشی بعد مدت ها بری پتو بیاری و زیرش بخزی..

وقتی از شدت سرما پوستت میسوزه !

وقتی ستاره ای تو آسمون چشمک نمیزنه ..

وقتی دلت یه جور خاصی ه که نمیدونی چی ه ..

وقتی هزارررر بار باید شکرش کنی اما هیچوقت اونجور که باید نمیتونی ..

وقتی شرمنده ای ..

وقتی از خودت خسته ای ..

وقتی با خودت درگیری..

وقتی ساعت خوابت از دو شب رد شده ..

وقتی چشمات کم کم گرم میشه و ...بعدشم بیهوش میشی ..


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

نمیدونم تا به حال؛ در گیر و دار کارهای اداری؛ مجبور به دادن تست اعتیاد ! شدید یا نه؟! ( البته گمونم جدیدا همراه آزمایش خون عقد؛ برای آقایون اجباری شده و بخوان یا نخوان؛ این تست عجیب را تجربه خواهند کرد!!)

اونایی که تجربه کردن که هیچی! ولی اونایی که تجربه نکردن؛ امیدوارم که هیچوقت تجربه ش نکنند! یا اگه قراره این تست رو بدن؛ انقدر خوش شانس باشند که دوتا از دوستای صمیمی ده دوازده ساله ش مسؤول گرفتن تست باشن ! و بعد کلی سربه سر گذاشتن راحتت بذارن تا تست رو بدی و بعدشم فرار رو بر قرار ترجیح بدی!!


پ ن :خدایا توبه به درگاهت ! توبه توبه !!

پ ن 2:مخوف ترین آزمایشگاهی! بود که تو عمرم دیدم !! :||

پ ن 3:امشب "م " جواب آزمایش رو مهر و موم شده برام آورد! خواستم بازش کنم و جواب رو ببینم گفت نه نمیشه!نباید بازش کنی! 

گفتم خب جوابش چی شد؟! گفت چی میخواستی بشه؟؟! مثبت!! :))



🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

دیدن یا ندیدنش

چه فرقی داره وقتی هیچ صنم و حرفی با هم نداشتید و ندارید؟

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۸:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

نگاه کردن به خودم تو آیینه

خیره شدن تو چشمام

بزرگ شدن بغض تو گلوم

برق اشک تو چشمام

جوشیدن اشک

تار دیدن صورتم رو آیینه

باریدن اشکام

باریدن آسمون ...

چشمام

اشکام ..

قلبم ..

چشمام ..

شاید بتونم تا صبح ببارم ..


داره میباره بارون و تو نیستی ..

چقدر حسِ بدیه حسِ تنهایی

دارم میشکنم آسون و تو نیستی

دارم میشکنم آسون و تو نیستی..

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۲

چرا دنیا اینجوریه؟

چرا همیشه یه جای کار باید بلنگه؟

چرا یکی کلا نیست؟

چرا یکی هست ولی درست نیست؟

چرا یکی خیلی هست؛ درستم هست؛ ولی یهو خیلی نیست؟ 

چرا برای همیشه میره؟

چرا یکی هست ولی انگار نیست؟؟

چرا چرا چرا ؟؟؟

چرا حرف از نبودنه؟ تا کی؟ تا کجا؟


خدایا آدم های تو؛ دلداده های تو؛... کجا بهم میرسند؟؟ چه وقت؟!!

کجا میشه بیخیال بود ..کجا میشه نترسید از نرسیدن ها و رفتن ها ؟


..

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بعضی وقتا بعضی جملات و کلمات هستند که به شوخی استفاده میشند.اما بار منفی زیادی دارند..

شاید به روی خودت نیاری اما از درون دلت میگیره و ناراحت میشی ..تلخ میشی .. 

کاش بدونیم که بعضی حرفا حتی شوخیش هم قشنگ نیست.

.

.



🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۵

یه زن و شوهر جوون پست ویترین وایساده بودن.

هرکدوم یه بچه بغلش بود.آقاهه یه دختر چهار پنج ساله، خانومه یه نوزاد دختر چهل روزه.

زیر چشمی مشغول آنالیزشون شدم که ببینم خریدارن یا نه.اومدن تو.واسه کوچیکه لباس خواستن.چند مدل نشونشون دادم.پرسیدم قیمتش چه حدودی باشه؟خانومه گفت هرچی کمتر بهتر!

فکر نمیکردم بخرن ولی انتخاب کرد یه سرهمی رو و پولشو حساب کرد.گفت برای اون دخترم یه چیز راحت میخوام.گفتم بالای سه سالمون یه فروشگاه دیگه س.میبرمتون اونجا.

گفت این دخترم 6 سالشه ولی اندازه 4 سال بهش میخوره.گفنم آره ریزه میره س.اصلا به اون یکی بچه که بغل باباش نشسته بود رو صندلی دقت نکرده بودم ! گفت این دخترم فلج مغزی ه..یه چیز راحت باشه. نمیتونه راه بره.

هنگ کردم.

خیلی سعی کردم به خودم مسلط باشم و نگاه یا حرفی یا حرکتی نکنم که پدر مادره ناراحت شن.گفتم مشکلی نیست.مدل ها زیاده.

تازه فهمیدم چرا آقاهه بچه رو بغل کرده ..

فلج مغزی ..نمیتونه راه بره ..نمیتونه حرف بزنه .. رفتیم اون واحد ..مدل ها رو نشونشون دادم..ایندفعه بچه رو نگاه کردم..حرکت میکرد ...اما انگار حرکاتش ارادی نبود ..فلج مغزی ..به پدرش نگاه کردم ..چقدر صبور بنظر میومد ..چقدر مرد بنظر میومد ..به مادرش ..

تو دلم گفتم احسنت به این زن و شوهر ...

چه خوب با همچین مشکلی کنار اومدن .چه خوب که جرات کردن دوباره یه بچه به دنیا بیارن..

سارافن ها رو نشونش دادم..

مامانش خیلی عادی گفت :اینا بدرد بچه ای میخوره که راه بره ..

بغض کردم ..

دلم برای بچه سوخت ..برای مامان باباش که خیلی قوی بودن ..

فلج مغزی ..

هیچ راهی برای خوب شدنش هست؟ 

اونا اومدن و رفتن و من هنوز نمیتونم بهشون فکر نکنم ..نمیتونم بخوابم ...


.

.

.

.


رو به غروب پیش خودم فکر می کنم

خوشبخت کودکی که به دنیا نیامده !!

.

.

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

چی میشد تا صبح تو حرم بودم..

تا صبح تو خنکای حرم بودم..

چی میشد..

دلم داره پر میکشه ..

پنجره ی اتاقم بازه ..

تو تاریکی دارم جوشن میخونم..چقدر به دل میشینه این دعا ..


یا دائم الطف... ای لطفت همیشگی ..

یا أقرب من کل قریب...ای نزدیکتر از هر آنچه نزدیک است ..

یا معین الضعفا..

یا صاحب الغربا..

یا مجیب الدعوة المضطرین ..


تو هر فراز به یاد عزیزام میافتم و برای سلامتی و عاقبت بخیری تک تکشون دعا میکنم ..

خدای من ..با همه ی کاستی هام ..با همه ی کم صبری هام ..بگذر از من ...ببخش منو..بیامرزم ...

خدایا ..

اول سلامتی عزیزانم..بعد من ..

اول خواسته های اون ها بعد من ..

اول زندگی و شادی اون ها ..بعد من ...


کمکم کن... یا حبیب من لا حبیب له ..

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

خیلی از حرفا ( از همون دسته حرفا ) رو نباید جدی بگیری! هیچوقت !

اینجوری کمتر غافلگیر میشی ...شاید به اون قوتی که خودشون فکر میکنند نیستند !

نه اون قوتی که تو بهش فکر میکنی .... 

تو با همه "فرق" داری! اینو بفهم.


.


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۴:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

بهم گفت که تو گذشته ت رو میبینی؛ ولی جلوت رو نگاه نمیکنی ...

.

.

.

.

.

خدایا ..میسپرم دست خودت ..

میشه قشنگ باشه؟

به قشنگی هممممه ی وقتایی که حواست بهم هست ...همه ی وقتایی که نزدیکی .. همه ی وقتایی که میشنویم ...همه ی وقتایی که حست میکنم ...؟

خدایا نمیدونم باید بخوامش یا نه ...نمیدونم خیر و صلاح من چیه و کجاست ..

نمیدونم! 

تو که خدای منی...تو که میدونی ...میشه یه دستی رو قلبم بکشی تا همیشه آروم و مطمئن باشه؟

تا همیشه راضی باشه به رضای تو؟ تا همیشه ...همیشه امید داشته باشه؟

تا قشنگی های زندگی رو ببینه و حسای خوب رو بفهمه؟

تا همیشه صاف باشه؟ ..

میترسم از روزی که دلم دل نباشه ...میترسم از روزی که خودم رو نشناسم ..که تورو گم کنم ...


همه ی احساس من .. قلب من ... 

همه ی آرزوهای من ...به دست تو ...


الهی و ربی ... من لی غیرک ..




🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۲ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰

یکی از لعنتی ترین کارهای ممکن؛

میتونه خوندن پست ها و کامنت های وبلاگ قدیمیت باشه ...

.

.

.

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

فکر نمیکنم هیچوقت دلم باهاش صاف شه ..

من باهاش روراست بودم؛ اون همه چیز منو میدونست ! ولی خودش ... بعد اون همه سال دوستی؛ در مورد اتفاق به اون مهمی؛هیچی بهم نگفت !

نه اولش رو، نه وسطش رو؛ نه حتی وقتی همو دیدن ! نه حتی درگیر و دار راضی کردن خونواده ش بود؛ هیچی نگفت !

با این حال ؛ در همه ی مراحل بعد از فهمیدن ناباورانه م ؛ باهاش بودم.تنها دوستی که جا نزد تو اون روزا و کنارش موند من بودم.سعی کردم دلایل منطقی و توجیهی بیارم.بهونه های واهیشو قبول کنم.پا به پاش برای خرید و تدارک مراسم عروسیش برم.رفتم !

ولی هیچوقت دلم باهاش صاف نشد.

اون اینو خوب میدونه ... فاصله گرفتن منو خوب میفهمه ... میدونه دیگه حرفام براش نیست؛ میدونه درست مثل خودش؛ روزی روزگاری اگه خدا بخواد؛ سر عقدم یا بعدش با خبر میشه !

میدونه دیگه نمیتونه حرفای دلمو بخونه.میدونم دلش برای نوشته هام تنگ میشه ولی آدرس اینجا رو بهش ندادم و نمیدم ...میدونه دیگه مثل اون نیلوفر سابق واسش نمیشم که از ته دل براش حرف بزنم ..اونی که هرروز حالش رو میپرسه نیستم.اونی که جزییات زندگیش برام مهم باشه نیستم !اونی که جزییات زندگیمو بهش بگم نیستم!


الان برام مهم نیست؛ اما نمیتونم دلمو باهاش صاف کنم ...یادم نمیره ..

هزارتا دلیل عام و خاص برای این کارش داشته باشه؛ من ...... نمی تونم !


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۲:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر