°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

آخرین مطالب

  • ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۰ 186
  • ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۵ ارشد
  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۶ 95

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۴ هیچ!

محبوب ترین مطالب

  • ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۴ ......

سه کله پوک!

چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۶ ب.ظ

داشتم برای "ر" تعریف میکردم که این اواخر بخاطر نه ترمه شدم در دانشگاه، ازدواج و رفتن "پ"، جواب رد دادن به دایی "م" ؛ تحصیل و ازدواج سایر دوستان و بستگان؛ بیشتر از همیشه دوروبرم از "دوست" خالی بود.

به گمانم یکشنبه بود، که تنها در رستوران نزدیک دانشگاه نشسته بودم، سفارشم را داده بودم، و به روزهای خوب گذشته فکر میکردم.

همان روزهایی که با بچه ها دور یک میز نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم و میخندیدیم...

اما درحال تنها بودم و با حسرت به گروه چهار نفره ی دختران که کنارم بودند غبطه میخوردم...

.

.

.

شاید دوهفته هم از آن روز نگذشته باشد.اما ...

"پ" برگشت؛ تک تک دوستان دوستان صمیمی دبیرستان به دیدنم آمدند و قرار بیرون گذاشتند!

روابط در هاله ی ابهام من با "م"صاف شد!

و حتی ..میمی که بین ما سه نفر به خساست معروف بود، مارا مهمان بهترین رستوران ایتالیایی شهر کرد! :))

باز هم ما سه نفر، دوستان دوازده ساله، یاران 

دبیرستانی؛ دور یک میز نشسته بودیم!

آن هم در شرایطی که امید چندانی به برگشت "پ" نداشتم ... و دوستی خودم با "م" را تمام شده میدیدم...


و خدایا..چه خوب بود که ما باز هم دور هم جمع شدیم ..

خدایا ..چه خوب که زندگی یهویی های خوب داشته باشد ..

چه خوب که در عین ناامیدی ، امید باشد ..


خدایا خوشبختی همه ی دوستانم را، هرجا که هستند ؛ از تو میخواهم..


۹۴/۰۸/۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

نظرات  (۱)

۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۱ سعید حسن زاده
آره والا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی