°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

آخرین مطالب

  • ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۰ 186
  • ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۵ ارشد
  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۶ 95

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۴ هیچ!

محبوب ترین مطالب

  • ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۴ ......

اسفند

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۳۵ ب.ظ
زن جوان،کنار خیابان نشسته بود.                                         
روی چهارپایه ای کوچک.با چادری گره زده به کمر، صورتی از سیلی سرما سرخ، و چشمانی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود..                         
بساط اسفند جلویش پهن بود.یک کپه اسفند، به همراه چند بسته کوچک و بزرگ که دور آن کپه چیده شده بود ..
همه ی این ها را درعرض چند ثانیه دیدم.
از کنارش عبور کردم. پاهایم برای ادامه دادن راه سست شد.ایستادم.خواستم برگردم و خیری به او برسانم.. با خودم فکر کردم که در خانه اسفند داریم.و بعد بی آنکه به عقب برگردم، به سمت میلاد نور رفتم.
اما همه ی این چهار روز به یادش بودم و پشیمان ازینکه چرا بی معطلی یک بسته اسفند از او نخریدم ؟!    
۹۴/۰۸/۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

نظرات  (۱)

منم یه بار این اتفاق افتاد و تا چند روز عذاب وجدان داشتم که چرا کمک نکردم..
ولی درعوض الان همیشه یادم میمونه و هروقت شرایطش رو داشته باشم کمک میکنم :)
پاسخ:
امروز دوباره سرچهارراه دیدمش نگار :)
فوری رفتم یه بسته اسفند ازش خریدم ..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی