°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

آخرین مطالب

  • ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۰ 186
  • ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۵ ارشد
  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۶ 95

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۴ هیچ!

محبوب ترین مطالب

  • ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۴ ......

مارال

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۷ ق.ظ

مثل همیشه آروم نشسته بودم سر جام.

موزیک گوش میدادم.

عارف داشت میخوند:

"بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم .."


تو مانیتور لپ تاپم خودمو نگاه کردم؛ گیره ی روسریمو سفت کردم و چندتا تار مو رو فرستادم داخل.



تو همون حال؛یه نفر مستقیم اومد داخل و روبه روم وایساد!  یه خانوم؛ با موها و ابرو های پهن قهوه ای!تیپ کامللااااا امروزی! ازونا که به کرات این روزا از پشت ویترین میبینم!


خانوم این کفش ها چنده؟!


چند ثانیه! فقط چند ثانیه تو چشماش نگاه کردم و بعدش زیر لب گفتم مارال !!

پریدم و همو بغل کردیم!! هنوز همونقدر کوچولو موچولو بود..مثل عکس های بچگی هامون که من همیشه یه سرو گردن ازش بلندتر بودم...!


گفت چه زود شناختیم !!! اصصصصلا فکر نمیکردم بشناسیم! وای خدا نگاهش کن چه خانوم شدهههه!


گفتم چشمات ....من آدم هارو از رو چشماشون میشناسم :) آویسا رو یادته؟ اونم چند وقت پیش اومده بود بعد یازده سال.. اونم تا دیدم در جا شناختم ! چشماش همون بود ..

گفت آفففرین حافظه ..البته تو همیشه شاگرد اول بودی !


تازه حواسم جمع دوروبرم شد! دیدم آتنا یه گوشه وایساده داره با لبخند نگاهمون میکنه! با دوتا دختر دیگه.

فوری بغلش کردم و روبوسی ..با غریبه ها دست دادم.گفتم ببخشید! اصلا متوجه حضورتون نشدم. .! اون دو نفرهم دوستای مارال که باهاش از مشهد اومده بودن ..


وایسادیم به حرف زدن؛به آتنا گفت از اول همینجور خانوم بود یادته؟ ولی الان خیلی خانوم تر شده.آتنا میخندید میگفت آره.از همون اول عاقل بود.


یاد گذشته ها کردیم ...یاد اون روزایی که تو لاکوده باهم قایم موشک بازی میکردیم و تخم مرغ شانسی میخریدیم و اون آدمک هایی که تکراری از توش در میومد رو باهم عوض میکردیم ..

یاد اون روزهایی که مارال ناهار میومد خونه ی ما و علی تازه راه افتاده بود و مارال با پای برهنه از ترس اینکه زمین نخوره زودتر از من میدوویید دنبالش و بغلش میکرد و میآوردش رو ایوون. 

یاد اون روزایی که من میرفتم خونه شون و وقتی اذان میزد میگفتم میخوام نماز بخونم و مارال میگفت خدا الان سرش شلوغه ! بذار یکم از اذان بگذره بعد! ولی من پافشاری میکردم و میگفتم نه خدا هیچوقت سرش شلوغ نیست!و مارال تسلیم میشد و من با چادر نماز جشن عبادت مارال که واسم کوتاه بود نماز میخوندم!

یاد اون روزای تابستون که باهم راز جنگل بازی میکردیم و بعدش میرفتیم از تو باغچه شون فلفل سبز و هندونه میچیدیم! 

یاد خیس کردن همدیگه با شلنگ تو بعدازظهر ای داغ تابستون! 

یاد اون چهارشنبه سوری خاطره انگیزی که باهم بودیم و مامانش سیم ظرفشویی آتیش زد! یاد تک تک روزای مدرسه و باهم بودن..

یاد آخرین باری که قبل رفتنش همدیگه رو دیدیم و اون رو صندلی جلو رو پای باباش نشسته بود و من رو صندلی عقب..و تو همه ی اون لحظه های آخر از همون فاصله دستای همدیگه رو محکممم گرفته بودیم! انقدر این تصویر واضحس برام که انقدر چند ساعت قبل اتفاق افتاده ..

و در نهایت رفتنش ...

و دور شدنش ..

و بطبع کمرنگ شدن دوستیمون. 

ده سال پیش که مشهد رفته بودم خودشو رسونده بود به اردوگاهم. 

اونجا همو دیده بودم و بعد دوباره بعد ده سال بیخبری و گم کردن شماره های همدیگه

دوباره همدیگه رو دیدیم.


بهش گفتم هیچوقت فراموش نمیشی.همیشه جزو خاطرات خوب معنی!


چشماش پر از اشک شده بود..میدیدم داره تلاش میکنه اشکاش نریزه.گفت تو هم همینطور عزیزم! تو هم همیشه بهترین بودی..

با همه ی وجودم بهش لبخند زدم.


گفت به خاله سلام برسون! گفتم بیا ببرمت پیشش! مگه اینجاست؟!

گفتم آرههه بیا بریم! گفت خب پس از عقب بیا ببینم میشناسه منو؟!

رفتیم و مامانم در جا شناختش :)

گفت خاله شما هم منو شناختی!!!!مگه میشه نشناسمت قرتی خانوم؟همه خندیدن!  از حال مامانش پرسید و گفت همونطوریه ..


بعدشم من و مامان دعوتش کردیم خونمون که گفت نیست و داره برمیگرده فردا ..

دیدار کوتاهمون تموم شد.شماره های جدید همدیگه رو سیو کردیم.


 با یه دنیا حس خوب و خاطره ی زنده شده از پیشم رفت ..

رفت و من هنوز دارم فکر میکنم...به دوستی ها و حس های خوبی که هیچوقت از بین نمیرن. .!


دوستی هایی که نه زمان توانایی نابود کردنش رو داره و نه فاصله ها. ..

۹۵/۰۴/۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
🔹🔹نیلگون 🔹🔹

نظرات  (۱)

چه جالب ! خانوما اکثرا دیگه دوست ندارن دوست ی های گذشته رو
 و به روی خودشون نمیارن یه زمانی دوست بودن:|
خوبه شما اینجوری نیستین :)
پاسخ:

میدونم چی میگی! برای منم پیش اومده!
میدونی من تو مقاطع مختلف عمرم دوستای زیادی داشتم.با خیلی هاشون در ارتباطم و با بعضی ها هم نه . بستگی به آدمش داره!
 یعنی بعضی وقت ها دلم نمیخواد اعتراف کنم این من بودم که یه روز با فلان آدم دوست بودم! چون الان برخلاف روزهای گذشته هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم ! و ارتباط برقرار کردن با اون آدم باعث نمیشه که حس خوبی بهم دست بده! فقط دلگیری درپی داره ..

ولی به طور معمول؛ دیدن آدم های قدیمی که حتی یه خاطره ی خوب باهاشون داشتم؛ برام خوشاینده. خوشحالم میکنه.از واکنش های طرف مقابل هم میفهمم اونم واقعا خوشحاله! 

واین خیلی خیلی حس خوبی داره :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی