°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

°•نیـــلگــــــــون•°

به رنگ آسمـــــان ..

آخرین مطالب

  • ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۰ 186
  • ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۵ ارشد
  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۱۶ 95

پربیننده ترین مطالب

  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۳۴ هیچ!

محبوب ترین مطالب

  • ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۴ ......

خدایا خودت درستش کن ...

.

.


همش فکر میکردم دیدنش موهبته.بودنش برکته. 

خیلی دوستش داشتم و میدونم به همون اندازه اون منو دوست داره.

اما ...تو که خوبی ....پس چرا؟

نذار این تصویر خوب بشکنه و هزار تیکه بشه. نذار ...

.

.

واسه قلب سیاه و وجود حقیر بعضی ازآدمها دعا میکنم..

یه آدم چقدر میتونه تنگ تنظر و بخیل باشه ...چقدر میتونه قلب کوچکی داشته باشه؟ چقدر حقیر. .چقدر طفیل   . . چقدر ...


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۹ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیشب خواب عجیبی دیدم..خوابی که لحظه لحظه ش در خاطرم مونده.

تو پاساژ بودم.سرمون خیلی شلوغ بود.من تنها تو واحد کوچیکه بودم و مشتری ها رو راه مینداختم. بطبع از بزرگه غافل شده بودم! کسی توش نبود! مامان کجا بود؟! نمیدونم !

استرس داشتم کسی اونجا نرفته باشه! رفتم بیرون که از دم در مغازه رو چک کنم ! دیدم یه سری آدم رفتن تو مغازه سفره پهن کردن و دارن غذا میخورن! جوش آوردم! نه میتونستم اونطرف رو ول کنم، نه میتونستم برم اونور که اونا رو از مغازه بندازم بیرون!

هرجور که شده رفتم اونور! درو باز کردم! بهشون توپیدم. 

شما با اجازه ی کی در و باز کردید اومدید اینجا؟! چرا دارید غذا میخورید؟! بساطتون رو جمع کنید برید بیرون! زودتر! بیرون نمیرفتند! میگفتن اینجا مغازه ماست!

دنبال حراست دووییدم! کل پاساژ رو واسه پیدا کردن یه نیرو زیر پاگذاشتم! اما هیچکس نبود! هیچکس نبود که اونا رو از مغازه بندازه بیرون! گریه کردم! هق زدم اما هیچکس نبود! از پاساژ زدم بیرون! همه جا تاریک بود! من بودم که تا سپیده صبح دنبال یه نفر میگشتم که اونا رو از مغازه بیرون کنه ...

.

.

صبح که بیدار شدم خوابم رو برای مامان تعریف کردم! گفت میدونی منظورش چیه؟! گفتم آره! یه چیزایی حدس میزنم! شاید منظورش این فروشگاه کفش جدیدی که داره باز میشه باشه ..

اما نه...

سر سفره ی ناهار بودیم و با مهمون ها مشغول خوردن غذا که تلفن زنگ خورد.حاج آقا "ع " بود. صاحب پاساژ.مغازه بزرگه که تا مهر 95 باهاش قرارداد داریم رو فروخته.گفت که صاحب جدید تا عید مغازه ش رو میخواد...! واین همه ی تعبیر رؤیای دیشب من بود ...



مغازه ی ما، ازین ببعد متعلق به اوناست...



🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۵ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

هوای گریه با من

چو تخته پاره ها رها

رها رها رها 

من ...

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۱ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

بله دوستان! از اتاق فرمان اشاره میکنند که ایام فرجه به پایان رسید و بنده نتونستم که نتونستم صبح زود از خواب پاشم!! :| الان یه ربع تا امتحان فردام مونده :||

و اکنون با هزارو یک مشقت پلک های خود را از هم باز کرده و به گشت و گذار در نت مشغولم! 

عرضم به حضور انورتون که این ترم آخری چنان بیخیالم که نپرس! دیروز یه کلمه درس نخوندم ! :]

امتحان سه واحدی فردا رو خوانی شده است :]


سه واحد بعدی هم که قبلا افتاده بودم! بنابراین نیازی نیست بخونم ! :| یه ضرب بیست میشم ! :|به جان خودم راست میگم ! تجربه ثابت کرده !:]


امتحان بعدشم ده صفحه خوندم :]


بعدیشممم که فارسی و تاریخ امامت تو یه روزه! عهد بستم که لای هیچکدومش رو وا نکنم با اطلاعات عمومی برم سر جلسه! :-D


امتحان بعدشم که معرفی به استاده و جزوه رو میبریم سر جلسه و اینا..!( هرکی بگه زهی خیال باطل خودشه!:|)


بعدشم که تمااااااااااااااام! ای خدا یعنی میرسه اون روز که من ازین همه رنج و عذاب که از دوران کنکور تا الان ادامه داشته رها شم؟! ازین رشته، ازین دانشگاهی که دوستش نداشتم؟!


خودت بخیر بگذرون این ترم آخری رو...


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۸ دی ۹۴ ، ۰۷:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

خدایا لطفا یک انگیزه برای نگه داشتن این موها به من عطا بنما !

خدایا من دیگر طاقتم تمام شده! دستم درد میگیره!تا کی سه روز درمیان شانه بزنم بر این زلف ها ؟!


خدا جانم! بگذار صاف و ساده و صمیمی بگویم:

به یک دست مهربان و نیرومند جهت شانه زدن زلف هایم نیازمندم!!!  :دی


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


اما همانگاه همان رنج؛انقدر زهر در وجودت میریزد که تنها کار غیرممکن برایت؛ همان خندیدن میشود.

تو فقط میتوانی قوی باشی.محکم باشی.سرپا باشی.

تو محکوم به ایستادنی!محکوم به جنگیدن؛ به روی خودت نیاوردن! 

تو پوست کلفت تر از این حرفایی  ... تو...تو یکی را داری که همیشه حواسش بهت هست.حتی اگه تو حواست نباشه ...همیشه هست ..همیشه هست ..

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

بنده نیلی هستم که شب امتحان خود راه به نیت زنده نگه داشتن آن میگذراند! چرا؟!

چونکه روز قبل امتحان؛ آبرو باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند تا او درس نخواند!:|


از صبح رفتم مغازه ؛ گفتم اونجا میخونم !

صبح تا مغازه رو آب و جارو کنم کلی وقت رفت !

ظهر گفتم نمیام خونه و میمونم درس بخونم؛ سر ظهر، انقدر آدم بیکار و مزاحم اومد مزاحم کسب و کار و درس ما شد ! 

ساعت پنج مادر جان اومد، گفتم میرم اونطرف ! با خیال راحت میخونم؛ یکی از مشتری ها که معلم سابقم هستند-دست بچه شو گرفت آورد مغازه گفت کیانا گفته دلم برا نیل تنگ شده !! میخوام چند ساعت پیش نیل بمونم ! 

من :| :0 :((

یعنی رسما نشد هیچی بخونم.تازه مادر جان گفت که خوب شد ظهر نیومدی خونه ! چون بابا از کمد دیواری اتاقت رفت رو پشت بوم کلی بهم ریختگی و سر صدا شد ! :/

گفتم بفرما ...من میگم میخوام درس بخونم ولی نمیذارن ! شما بگید نه !

.

استاد چ گرامی لطفا کمی مهربان وباش ! این میان ترم و بچه بازی ها رو جمع کن جون هرکی دوست داری.والا...الان من برا چی باید بیدار بمونم به خاطر دوتا فرمول مسخره؟!

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

اینکه بعد هفت سال یه نفر با پای خودش بیاد پیشت و حرفایی که همه ی این سالها تو گلوت گیر کرده بود رو با کمال خونسردی و صلابت تو روش بکوبی؛ خیلی حس خوبی داره. خیلی..!

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

خدای من ..

لطفا مثل همیشه یار و یاورمون باش و لطف بیکرانت رو شامل حالمون کن ..


خدایا... ما که هیچوقت از باطن قضیه خبر نداریم..دانای راز های نهان تویی ..

به امید لطف و رحمتت. ..ای مهربان ترین مهربانان ..

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر شب میخونم با شور و نوا؛ کربلا میخوام ابوالفضل ...

.

.

 امشب اتفاقی شنیدمش و یاد حال و هوای پارسال این موقع ام افتادم  ....

بی نهایت دلم میخواست برم ...به طرز عجیبی شوق رفتن داشتم و بی قرار بودم..! هی امیدوار میشدم به رفتن و امیدم ناامید میشد ... به هر دری زدم که برم، اما در نهایت نشد..


امسال هم منم..منی که به اندازه ی پارسال امید ندارم برای رفتن به همچون جایی؛

ولی امیدوارم که لطف خدا شامل حالم بشه و معرفتم روز به روز بیشتر بشه و یک روز؛ هرچند دور، نفس کشیدن تو بین الحرمین رو؛ روزی من قرار بده ..

.

.


فَاسُئلُ الله اَلذی اَکرَمَنی بِمَعرفَتِکُمْ وَ مَعرفَةِ اَولیائِکُمْ وَرَزَقنِی اَلبرائَةَ مِن اَعدائِکُمْ

  اَنْ یَجعَلنِی مَعَکُمْ فی الدُّنیا وَ الاخرةِ ..


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکشنبه است.طبق برنامه صبح زود به مقصد دانشگاه راهی شدم که به باشگاه برسم.و بعد از آن به کلاس ده و نیم صبح.

همان کلاس کذایی استاد "چ"!که اتفاقا این ترم کلاس هایش خوش میگذرد.احساس میکنم به طرز عجیبی مهربان شده ! چه میدانم  ...شاید چون دیگر آب از سر من گذشته؛ همه ی اساتید را خوب و مهربان میبینم ! 

میگفتم.یکشنبه است و من باز به دانشگاهی آمدم که هیچوقت دوستش نداشته ام.

یکشنبه است و تنها روی صندلی های محوطه نشسته ام و پشتم به آفتاب است.

آفتابی مهربان، که نمیسوزاند، فقط گرم میکند..


میگفتم:یکشنبه است و تنها هستم و منتظر ساعت چهارونیم؛

که میزهای چیده شده ی پر از کتاب راهرو را دیدم.نگاهی به کتاب ها انداختم.جلد "عهدنامه ی عاشقان"چشمم را گرفت.

کتاب را ورق زدم، در یکی از صفحات ابتدایی نوشته بود:عهد میبندم هیچوقت از این که ازدواج کردم؛ پشیمان نگردم ! 

باز هم ورق زدم، عهد های بسیاری بود اما .... عهد های تکی اش خیلی سختتر از عهد های دو نفره بود.مثل همین عهد بستن با خود، که هرگز پشیمان نشوم. .!

نمیدانم چند درصد آدم ها میتوانند این عهد را پیش خودشان یبندند؛و چند درصد آدم ها واقعا ازینکه ازدواج کرده اند پشیمان نمیشوند و همیشه عاشق میمانند !!


کتاب قیمت ناچیزی داشت.چند بار دستم به سمت خریدنش رفت.اما هربار به خودم تشر زدم که

مگر تو عاشقی که دلت عهد نامه ی عاشقان میخواهد؟!


نمیدانم. شاید هم ... 

.

.

.




🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
میگفت : نیلوفر؛ خوشبحال اونایی که "راحت " ازدواج میکنند.

باهاش موافق بودم ..

خوشبحال اونایی که درد عشق و هجر یار نکشیدند و زود... به وصل یار رسیدند..


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
"دخترم " گفتنهایت به دلم میشیند ..
 "مرد" بودنتان به دلم میشیند ..

شاعر نیستم گرنه میگفتم
 که چقدر بودنتان به دلم میشیند

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۵:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


 فکر نمیکردم روزی، صورتی که نصفه از  اسید سوخته باشد را از نزدیک ببینم.                                            

نصف یک صورت سوخته با چشمی سفید.

.

.

.

البته که این زن عراقی بود.و با جراتی مثال زدنی، تمام روی خود را باز گذاشته بود.

و البته که من؛ چندشم نشد.

اما دردی استخوان سوز، در تمام وجودم پیچید..

.

.

.

 چند ساعت بعد؛ یا چند ساعت قبل؛ مجددا زنی را دیدم با صورتی سوخته.جهان سومی؛ اما اینبار  از نوع ایرانی.ازینکه دوباره امروز با چنین موردی مواجه شدم؛ خیلی متعجب شدم ..!

در دلم از خود پرسیدم:این هم آثار اسید است؟! یا اثر بخاری نفتی؟! شاید در بچگی در اثر غفلتی، شاید در بزرگی در اثر کینه ای؛ شاید هم بی هیچ دلیلی! 


باید به او پول میدادم تا وسایلم رو بردارم؛ تمام تلاشم را کردم که صورتم خالی از حس باشد.

خالی از هر حسی مخصوصا ترحم...اما ؛ نمیدانم که چقدر موفق بودم.

.

.

این است قصه ی تلخ جهان سومی بودن.این است که هیچ کشوری برایمان دل نمیسوزاند. 

این است که دیدن چنین صحنه هایی در چنین کشورهایی دور از انتظار نیست.


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دقیقا از روز اول صفر، تا الان که سومین روزشه، کار من شده چلیک چلیک اشک ریختن !

عادت هرروز صدقه دادنم تو این ماه، نشده که انجام بشه.


حتی نتونستم برم بیرون تا یکم روحیه م عوض شه.منم و چهار دیواری اتاقم و دانشگاهی که نمیرم و اشکایی که هرازگاهی میاد و میره.

با کل اعضای خونه قهرم ! ناهارم نخوردم.اصلا میخوام انقدر غذا نخورم تا بمیرم ! 



پ ن:بعد نوشتن این پست رفتن غذامو خوردم :)) معجزه میکنه نوشتن ! :دی


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

یکی نیست به من بگوید:که چرا دنبال خاطراتت میگردی؟! خیلی دل خوشی از بعضی خاطره ها داری که باز به دنبالش میروی؟! آنقدر که باز از خودت دور شوی و پرت شوی در زمان دیگری و کل سیستم وجودی ات بهم بریزد؟!

رها کن خاطره ها را ..بگذار مدفون شده بمانند...دست خاطره را که بگیری زنده میشود و تمام قد جلویت می ایستد..آن گاه تویی و یک راه سد شده، پر از خاطرات زنده شده ..


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۷:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

انقدر حالم بده که دلم میخواد بین این جمعیت چند صد و شاید هزار نفره بزنم زیر گریه...بین این جمعیت چند صد و شاید هزار نفره تنهام!اما تنها کاری که میتونم انجام بدم جلوگیری از ریزش اشکام و نوشتن آهنگ های قدیمی رو ورق کاغذه.

دلم گرفته و کسی نیست که این گرفتگی رو برطرف کنه...دلم گرفته و جایی رو ندارم که بهش پناه ببرم برای گریه ..دلم گرفته و من تنهام و همه هستند و یکی نیست..



🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
یعنی یه نفر ، محض رضای خدا ، نیست که جزوه ی مباحث جاری ترم قبل رو ، که من این ترم معرفی به استاد دارمش رو ؛بهم بده؟!!!
جزوه ش دست نویسه. جوری نیست که بتونم بخرمش.
از ترم قبل به "ع" سپردم ولی هی دست به سرم کرده! دیگه نمیخوام بهش بگم که جزوه رو برسون دستم.آدمیم که به بار حرف میزنم.خودمو بکشم یه بار دیگه هم یادآوری کنم.بعدش دیگه عطا رو به لقا میبخشم!
چند روز پیش "ز" -همون که عروسیش رفته بودم-از لاین پی ام داد و کلی گله و اینا که یادی از ما نمیکنی و اینا ! میخواست خبر ارشد خوندن شو بهم بده .
وسط حرف مون گفتم مباحث رو با فلانی داشتی؟! گفت آره چطور؟
گفتم دنبال جزوه شم.گفت:خب دیگه مزاحم نباشم گلم!!سلام برسون! خدافظ !
من :| یعنی اگه من بودم تا جزوه رو نمیذاشتم تو دستش خیالم راحت نمیشد ..
دوستای دانشگاهمو دوست ندارم :( فقط حرف مفت میزنند ..فقط از دور دوستن ..از نزدیک هیچی نیستند هیچی.

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

میدونی، بعضی از سوال ها هست که فقط یه زمان خاصی میشه پرسیدشون.

یعنی از وقتش که بگذره ؛ دیگه نمیتونی بپرسی چرا؟!

دیگه نمیتونی جواب اون چرا رو، از زبون طرفت بشنوی..

شاید برای همیشه..


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
زن جوان،کنار خیابان نشسته بود.                                         
روی چهارپایه ای کوچک.با چادری گره زده به کمر، صورتی از سیلی سرما سرخ، و چشمانی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود..                         
بساط اسفند جلویش پهن بود.یک کپه اسفند، به همراه چند بسته کوچک و بزرگ که دور آن کپه چیده شده بود ..
همه ی این ها را درعرض چند ثانیه دیدم.
از کنارش عبور کردم. پاهایم برای ادامه دادن راه سست شد.ایستادم.خواستم برگردم و خیری به او برسانم.. با خودم فکر کردم که در خانه اسفند داریم.و بعد بی آنکه به عقب برگردم، به سمت میلاد نور رفتم.
اما همه ی این چهار روز به یادش بودم و پشیمان ازینکه چرا بی معطلی یک بسته اسفند از او نخریدم ؟!    
🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۵:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

نمیفهمم که چگونه در عرض دو سه روز انقدر کاش دما داشتیم. 

سیستم گرمایشی اتاقم روشن است، دو عدد بلوز جذب که یکی بافت یکی تریکو است پوشیده ام

اما همچنان زیر پتو از سرما میلرزم...چشمام سیاهی میره یعنی از شدت خواااب

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

ازین 

نامهربونی ها

دارم 

از غصه 

می می رم ..


رفیق روز تنهایی ..

یه روز 

دستاتو

می گی رم...

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند شب هست که میخوام یه سری مکالمه رو بنویسم اما نمیشه ..

 ش

ح

ن

پ

سکته

بیهوشی

بیمارستان

رفت 

برگشت

شانس 

حکمت

فلسفه

روانشناسی



فدا تکمیل میکنم  ..ان شاءالله

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما



ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما


گو نام ما ز یاد به عمدا چه می بری

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما



🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خوندن این درس لعنتی که دو سال پیش افتادمش، سخته.

نه اینکه درس سختی باشه ! نه ..اتفاقا جزو آسون ترین تخصصی ها بوده !

خوندن حاشیه هایی که رو این جزوه نوشتم سخته.

زنده شدن خاطرات اون روزها جلوی چشمام سخته ..

باور اینکه دوسال گذشته باشه سخته ..

کاش زودتر تموم شه .. 

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تولدت مبارک عزیز دل خواهر ..

داداش کوچولوی مننننننننن ...مرد کوچک خونه ..یکی یدونه ♥♥♥

سلامت و موفق و خوشبخت و عاقبت بخیر باشی الهی ..

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

همچون دختری که تو هفته ی پیش رو؛ دوتا میان ترم داره؛ ولی یک کلمه هم نخوانده !! :|


خدا این ترم آخری رو به سلامت و دل خوش! به پایان برسونه ...

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از بهترین دوستات؛ از حرم امام رضا ( ع ) بهت زنگ بزنه و بگه سلام بده ..

بعدشم آرزو کنه که هرچی زودتر قسمت خودت شه..و با اینکارش از کیلومتر ها دورتر یک دنیا حس خوب بریزه تو دلت ..

.

.

.


میزان خوشحالی من رو "پ " ای که کنارم نشسته بود دید :) بعد صحبت با دوست جانم؛بغلش کردم و گفتم:از حرم بهم زنگ زده بود.از حرم..! .. :)

خوشحالی و ذوق شوق من؛  "پ" را هم خوشحال کرد.. 

.

.


خدایا جانم ؛دوست عزیزم را حاجت روا شده و به سلامت،به خانه برگردان ...

🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کسی هست که اینجارو ناشناس دنبال کنه؟!

یا همه 10 نفری که اینجا هستن گذری اومدند؟!


اعلام حضور کنید لطفا :)


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

داشتم برای "ر" تعریف میکردم که این اواخر بخاطر نه ترمه شدم در دانشگاه، ازدواج و رفتن "پ"، جواب رد دادن به دایی "م" ؛ تحصیل و ازدواج سایر دوستان و بستگان؛ بیشتر از همیشه دوروبرم از "دوست" خالی بود.

به گمانم یکشنبه بود، که تنها در رستوران نزدیک دانشگاه نشسته بودم، سفارشم را داده بودم، و به روزهای خوب گذشته فکر میکردم.

همان روزهایی که با بچه ها دور یک میز نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم و میخندیدیم...

اما درحال تنها بودم و با حسرت به گروه چهار نفره ی دختران که کنارم بودند غبطه میخوردم...

.

.

.

شاید دوهفته هم از آن روز نگذشته باشد.اما ...

"پ" برگشت؛ تک تک دوستان دوستان صمیمی دبیرستان به دیدنم آمدند و قرار بیرون گذاشتند!

روابط در هاله ی ابهام من با "م"صاف شد!

و حتی ..میمی که بین ما سه نفر به خساست معروف بود، مارا مهمان بهترین رستوران ایتالیایی شهر کرد! :))

باز هم ما سه نفر، دوستان دوازده ساله، یاران 

دبیرستانی؛ دور یک میز نشسته بودیم!

آن هم در شرایطی که امید چندانی به برگشت "پ" نداشتم ... و دوستی خودم با "م" را تمام شده میدیدم...


و خدایا..چه خوب بود که ما باز هم دور هم جمع شدیم ..

خدایا ..چه خوب که زندگی یهویی های خوب داشته باشد ..

چه خوب که در عین ناامیدی ، امید باشد ..


خدایا خوشبختی همه ی دوستانم را، هرجا که هستند ؛ از تو میخواهم..


🔹🔹نیلگون 🔹🔹
۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر